اي ظهير فُلك نجات
شاعر : محمد سهرابي
دل كه عاشق شود شرر دارد
آتش از حال ما خبر دارد
عاشقي قصه اي است ديرينه
كه دو صد ليكن و اگر دارد
هر كه مست است مثل انگور است
چون كه او هم لباس تر دارد
ما كه رنديم و باده نوش چه غم
گر كسي جا نماز بردارد
آن كه حال مرا نمي داند
چه نصيب از دل و جگر دارد
نكشم پا ز آستانه دوست
سائلش ز آن كه تاج سر دارد
لب من در ترّنم يادش
ذكر او هر شب و سحر دارد
عَجَز الواصفون عَن صفتك
ما عَرفناك حقّ معرفتك
السلام اي حقيقت ايمان
اي رسول زمين امام زمان
يا علي اي حدوث را ممكن
يا علي اي وقوع را امكان
با تو هر لحظه مي شود صادر
بر خلايق ز مهدي ات فرمان
لب لعل تو چشمه احيا
چشم پاك تو چشمه حيوان
موي تو ليلة المبيت من است
كاش جاي دلم شوم قربان
تويي آن شير كز دم تيغت
دشمن و دوست مي شود نهان
دشمن از ترس مي رود به خفا
دوست بهر نظر شود پنهان
جاي باران سر از هوا ريزد
ذو الفقارت اگر دهد جولان
شيعيان را به جاي خون باشد
حبّ زوج بتول در شريان
ما همه در صفيم بذلي كن
كه قبول خدا شود قربان
ماه ميلاد توست ماه رجب
گاه ميعاد توست در رمضان
پاي بوس تو ماه ذي القعده
دست بوست محرّم و شعبان
مي سزد گر محبّ تو ز شعف
دف به كف در نجف كند طغيان
هم? انبيا به وسع وجود
چيده اند از درخت تو ايمان
مصطفي نيز در ميان همه
شرح داماد كرده در قرآن
اي كه در يك شب از كرامت خويش
در چهل خانه بوده اي مهمان
جاي دارد كه از نزول شما
هر پدر صد پسر كند قربان
سخت گيري مكن به سائل خويش
رد مكن اين شكسته را آسان
هست روز جزا و وقت حساب
حبّ تو در صحيفه ام عنوان
بي تو جنت جهيم پر آتش
با تو دوزخ بهشت بي پايان
اي كه از كعبه گشته اي ظاهر
شد در اين كار نكته اي پنهان
ضلع تسبيح را شكستي تو
ز آن كه تسبيح بر تو شد تبيان
بطن سبحان ربّي الاعلي
هست تقديس زاده عمران
مي كشم نعره از جگر شب و روز
تا نصيم شود ز حق غفران
عجز الواصفون عن صفتك
ما عرفناك حقّ معرفتك
يا علي اي امير هر ميقات
يا علي اي ظهير فُلك نجات
اين محال است كه شوي موصوف
ز آن كه تو برتري ز حدّ صفات
در مثل رشحه غمت دجله
در بزرگي ترنّم تو فرات
دوستانت كليددار بهشت
عاشقان تو رشته دار حيات
جاي دارد كه منكران تو را
جا ببخشند در جهان ممات
اي كريم مدينه و مكّه
اي جوان مرد كوفه در خيرات
يك ابوذر كفايت است كه ما
بر كرامات تو كنيم اثبات
اي كه دادي به دست سلمانت
جلوه طور را به پير برات
مالك اشتر تو را بايد
خواند مجموعه همه ملكات
كوي آشفتگان تو مشعر
صف دلدادگان تو عرفات
همه مردم تو را به حكم بنون
جمله زن ها تو را به حكم بنات
هر يكي از نوادگان تو را
مي توان خواند حاكم عرصات
همسر توست شيشه اي نازك
خاندان تو در مثل مشكات
تويي آن روزه دار تابستان
در زمستان تويي امير صلات
در تصرف به ما ز ما اولي
صاحب مال ما ز خمس و زكات
بر تو از ما ز خالق تو درود
بر تو از ما ز فاطمه صلوات
گر درختان قلم شوند همه
آب ها گر همه شوند دوات
مي سزد گر نويسم اين جمله
تا قيامت به قامت صفحات
عجز الواصفون عن صفتك
ما عرفناك حق معرفتك
يا علي اي سرادق توحيد
اي امير فرشته در تجريد
يكي از طائفان تو افلاك
يكي از حائران تو خورشيد
ما كه مُرديم از جدايي تو
پس مكن اين فراق را تمديد
يا علي اي قديم تر ز قديم
يا علي اي جديد تر ز جديد
تويي آن آفتاب لم يزلي
كه به خود از وجود خود تابيد
غير تو هيج كس وجود نداشت
چشم تو وا شد و علي را ديد
نخل ها را به آب ديده بند
تا كه از غصه رو كنند به عيد
خانه جان من ز بت پر شد
اي تبردار فتح كعبه رسيد
با تو هر كس كه در جدل افتاد
گردن خود نهاد زير حديد
از پدر مي رسد پسر را فيض
از تو دارد حسين نام شهيد
مي رسد از محيط بر گوشم
كه همه گفته اند بي ترديد
عجز الواصفون عن صفتك
ما عرفناك حق معرفتك
جگر اهل درد خرّم باد
دل اهل مراد بي غم باد
ماه فضل است و عارفان جمع اند
تا ابد جمعتان منظم باد
فخر حوّا از كعبه بيرون شد
باز روشن دو چشم آدم باد
پدر كعبه كعبه را بشكافت
پر بكا ديدگان زمزم باد
هر كجا طفل شير خواري هست
آب خوردن بر او مقدم باد
كربلا خشك شد بهر حسين
چشم اهلش هميشه پر نم باد
قهر كرده فرات از اصغر
دست عباس سوي پرچم باد
روي دست پدر پسر جان داد
همه ماه ها محرّم باد
عجز الواصفون عن صفتك
ما عرفناك حق معرفتك