باباي كوفه

مشاور شركت بيمه پارسيان

باباي كوفه

۳۰ بازديد

باباي كوفه

شاعر : يوسف رحيمي

گم مي شود در غربت شب هاي كوفه
در لابلاي نخلها، تنهاي كوفه

كوه است كوه اما دگر از پا نشسته
سر مي كند در چاه غم درياي كوفه

خسته شده از سُستي اين قوم صد رنگ
خسته شده از شايد و امّاي كوفه

با نان و خرما مي رود كوچه به كوچه
اما چرا نفرين؟ مگر مولاي كوفه ...

جز جود و رحمت از امام ما چه ديدند؟
اي واي از نامردمان اي واي كوفه

يارب بگير از قدر نشناسان علي را
سر آمده صبر از ملالت هاي كوفه

مانند چشمانش دل عالم گرفته
آماده‌ي رفتن شده آقاي كوفه

اما نگاهش بي كران بي كسي هاست
دلشوره دارد از غم فرداي كوفه

روزي كه مي آيد به شهر نانجيبان
با دست بسته، جان به لب، زهراي كوفه

روزي كه خون مي بارد از چشمان غيرت
از طعنه هاي تلخ و جانفرساي كوفه

بر روي ني سوي لب غرق به خوني
سنگ بلا مي بارد از هر جاي كوفه

مي ميرد از اندوه گوش و گوشواره
دارد خبر از بغض بي پرواي كوفه

مي پرسد از راه نجف طفل يتيمي
ذكر لبش: باباي من! باباي كوفه!


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد