اشعار برخي از شاعران در ديدار با رهبر

۲۶ بازديد

شاعر : ناصر فيض

- به آب روشن مي عارفي طهارت كرد
و رفته رفته به اين كار زشت عادت كرد!

- سالها دل طلب جام جم از ما مي‌كرد!
بي خبر بود كه ما مشترك كيهانيم

- تو را ز كنگره عرش مي‌زنند سفير!
چرا به كنگره شعر مي‌روي شاعر؟!

- من بيچاره هم از اهل سلامت بودم
بس كه رفتم به چكاپ اين همه بيمار شدم

- صوفيان وا ستدند از گرو مي همه رخت
بنده از شرم شدم پشت درختي پنهان!

- كلنگ توسعه بوسيد تربت قم را
كسي مقيم حريم حرم نخواهد ماند!

- سعديا مرد نكو نام نميرد هرگز
مرده آنست كه او را به نكويي نبرند !

 

شاعر : زكريا اخلاقي

زندگي جاري است، در سرود رودها شوق طلب زنده است
گل فراوان است، رنگ در رنگ اين بهار پر طرب زنده است

خاك، حاصلخيز، باغ‌هاي روشن زيتون بهارانگيز
دشت‌ها شاداب، در شكوه نخل‌ها ذوق رطب زنده است

چون شب معراج، قبله‌گاه دوردست ما گل‌افشان است
وادي توحيد در وفور چشمه‌هاي فيض رب زنده است

آفتاب فتح، بر فراز خانه‌ي پيغمبران پيداست
صبح نزديك است، صبح در تصنيف‌هاي نيمه‌شب زنده است

لحظه‌ها سرشار، جلوه‌هاي عشق در آيينه‌ها زيباست
عاشقان هستند، شعرهاي عاشقانه لب به لب زنده است

خيمه در خيمه، لاله‌ي داغ شهيدان روشن است اما
گريه‌ها خندان، شادماني‌ها در اين رنج و تعب زنده است

مادران خاك، جانماز خويش را گسترده تا آفاق
دست‌هاي شوق، در قنوت گريه‌هاي مستحب زنده است

شرق بيدار است، در جهان از همصدايي‌ها خبرهايي است
نام اين صحرا، روي رنگ و بوي گل‌هاي ادب زنده است

فصل طوفان است، سنگ‌ها در دست‌ها آواز مي‌خوانند
قدس تنها نيست، در سراپاي جهان اين تاب و تب زنده است

باد مي‌آيد، بوي گل‌هاي حماسي مي‌وزد در دشت
زندگي زيباست، عشق در جان جوانان عرب زنده است

 

شاعر : سيد عليرضا شفيعي

در كوچه‌هاي نگاهت اي كاش مي‌شد قدم زد
در شرح قرآن چشمت آيه به آيه قلم زد

فرياد نهج‌البلاغه با چرخش ذوالفقارت
همدم شد و بر سر كفر، تيغ عدم دم به دم زد

اكسير عشق تو غوغاست بي‌شك طلا مي‌شود خاك
حتي خدا روز خلقت از كيمياي تو دم زد

در خواب بودم دمادم، در خواب... يك خواب مبهم
ياد تو چون سرمه‌ي صبح، بيداري‌ام را رقم زد

بال و پرم را شكسته بار گناهانم آقا
اي كاش مي‌شد دوباره بالي به دور حرم زد

 

شاعر : مهدي باقر از هندوستان

عشق، فهميد كه جان چيست، دل و جانش نيست
سرخوش آن كس كه در اين ره سر و سامانش نيست

عشق تو راز بزرگي ست كه دركش سخت است
درد من درد و بلايي ست كه درمانش نيست

من در آن شهر خموشان و سكونم كه كسي
ترسي از خار مغيلان بيابانش نيست

قتلگاه دل او كعبه‌ي آزادي اوست
مي‌رود سوي خدا بيم ز ميدانش نيست

آن كه قربان ره صدق و صفا مي‌باشد
آدمي نيست در اين دهر كه قربانش نيست

دعوتت بانگ اذاني ست كه مي‌خواندمان
كربلاي تو نمازي ست كه پايانش نيست

نيزه و تيغ و سنان ماند و سواران رفتند
هيچ، در دشت، به‌جز زخم شهيدانش نيست

 

شاعر : محسن رضواني

رباعي گفتي و تقديم سلطان غزل كردي
معماي ادب را با همين ابيات حل كردي

رباعي گفتي و مصراعي از آن را تو اي بانو
ميان اهل عالم در وفا ضرب‌المثل كردي

فرستادي به قربانگاه اسماعيل‌هايت را
همان كاري كه هاجر وعده كرد و تو عمل كردي

كشيدي با سرانگشتت به خاك مُرده، خطي چند
تمام شهر يثرب را به خاك طف بدل كردي

خودش را در كنار مادرش حس كرد بغضش ناگهان وا شد
خدا را شكر بودي زينب خود را بغل كردي

چه شيري داده‌اي شيران خود را كه شهادت را
درون كامشان شيرين‌تر از شهد و عسل كردي

رباعي تو بانو! گرچه تقطيع هجايي شد
به تيغ اشك خود، اعرابشان را بي‌محل كردي

 

شاعر : مريم رزاقي

باز پيچيده شده نفحه‌ي ياقدّوسي
بر لب شهر نشسته است ز غم افسوسي

سر تكان مي‌دهد از داغ سياووشانش
شهر آشفته و برخاسته از كابوسي

شهر من بي‌تو همان پنجره‌ي منتظر است
در نگاهش همه پيداست غم محسوسي

در تب سفسطه‌ها سوخته دنيا، اي دوست!
كاش درمان شود از حكمت جالينوسي

اي كه زانو زده خورشيد به پايت شب و روز
به تماشاي تو برداشته‌ام فانوسي

اگر از هر طرفي باد مخالف بوزد!
كي به هم مي‌خورد آرامش اقيانوسي

آسمان منتظر فوج كبوترها نيست
كاش از نسل تو پر باز كند ققنوسي


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد