حماسه صلح
شاعر : يوسف رحيمي
اي وسعت بهاري بي انتهاي سبز
مرد غريب شهر ولي آشناي سبز
روح اجابت است به دست تو بسكه داشت
باغ دعاي هر شب تو ربناي سبز
هر شب مدينه بوي خدا داشت تا سحر
از عطر هر تلاوت تو با صداي سبز
سرسبزي بهشت خدا چيست ؟ رشته اي
از بالهاي آبيتان آن عباي سبز
از لطف اشكهاي سحر غنچه داده است
در دامن قنوت شبم اين دعاي سبز
كي مي شود كه سايه كند بر مزار تو
يك گنبد طلا ئي و گلدسته هاي سبز
آن وقت تا قيام قيامت به لطفتان
داريم در بقيع تو يك كربلاي سبز
يا مي شود دلم گل و خشت حريم تو
يا مي شود كبوتر تو ، يا كريم تو
تو سرو قامتي تو سراپا ملاحتي
آقا تو حسن مطلقي و بي نهايتي
خاك زمين كه عطر حضور تو را گرفت
از ياد رفت قصه يوسف به راحتي
ايوب كه پيمبر صبر و رضا شده
از لطف توست دارد اگرحلم وطاقتي
بي شك و شبهه دست توسل زده مسيح
بر دامنت اگر شده صاحب كرامتي
ياد پيامبر به خدا زنده مي شود
وقتي كه گرم ذكر و دعا و عبادتي
حتماً براي خواهش دست نيازمند
دست تو داشت پاسخ سبز اجابتي
وقتي ميان معركه شمشير مي كشي
تنها تويي كه مرد نبرد و رشادتي
با تيغ ذوالفقار كه در دستهاي توست
بر پا شده به عرصه ي ميدان قيامتي
بر دوش سيد الشهدا بود رايتت
عباس بود آينه دار شجا عتت
خورشيد آسماني ماه خدا حسن
همسايه قديمي دنياي ما حسن
پرواز بالهاي خيالي فهم ما
كي مي رسد به اوج مقام شما حسن
روشن ترين تجسم آيات و سوره ها
ياسين و قدر و كوثري و هل أتي حسن
صفين شاهد تو و شور و حماسه ات
شير دلير بيشه شير خدا حسن
الله اكبر تو بلند است وقت رزم
آيات فتح روز نبردي تو يا حسن
صلح شكوهمند تو هرگز نداشته
چيزي كم از قيامت كرب و بلا حسن
صلحت حماسه بود نه سازش كه اينچنين
شد سربلند پرچم اسلام راستين
در خانه تو غير كرامت مقيم نيست
اينجا به غير دست تو دستي رحيم نيست
تو سفره دار هر شب شهر مدينه اي
جز تو كسي كه لايق لفظ كريم نيست
از بسكه داشت دست شما روح عاطفه
شد باورم كه كودكي اينجا يتيم نيست
جز سر زدن به خانه دلخستگان شهر
كاري براي هر سحرت اي نسيم نيست
اينجا كه نيست گنبد و گلدسته اي بگو
جايي براي پر زدن يا كريم نيست؟
داغ ضريح و مرقد خاكيت اي غريب
امروزي است غربت عهد قديم نيست
با اين همه غريبي و دلتنگي ات بگو
جايي براي اينكه فدايت شويم نيست ؟
گل داشت باغ شانة تو از سخاوتت
آقا زبانزد همه مي شد كرامتت
اينگونه در تجلي خورشيد وار تو
گم مي شود ستاره دل در مدار تو
روشن شده است وسعت هفت آسمان عشق
از آفتاب روشن شمع مزار تو
بوي بهشت، عطر پر و بال جبرئيل
مي آورد نسيم سحر از ديار تو
دلهاي ما زميني و ناقابلند پس
يك آسمان درود الهي نثار تو
هر شب به ياد قبر تو پر مي زند دلم
تا خلوت سحرگه آئينه زار تو
تا كه شبي بيائي و بالي بياوري
مانديم مات و غمزده چشم انتظار تو
بالي كه آشناي تو باشد ابوتراب !
يا وقف صحن خاكي و پر از غبار تو
بالي كه سمت تربت تو وا كنيم و بعد
باشيم تا هميشه فقط در كنار تو
با عطر ياس تربت تو گريه مي كنيم
آنجا فقط به غربت تو گريه مي كنيم