نفحه باغ بهشت

مشاور شركت بيمه پارسيان

نفحه باغ بهشت

۳۱ بازديد

نفحه باغ بهشت

شاعر : محسن عرب خالقي

صداي شر شر باران شعر مي آيد
كسي دوباره به ايوان شعر مي آيد

غزل ،قصيده، نمي دانم، اين كه در راه است
چقدر ساده به ديوان شعر مي آيد

زبــان روزه پيــــاده نــــزول فـــــرموده
خبر دهيد كه مهمان شعر مي آيد

هميشه در وسط قحطي از دل دريا
به ياريم به بيابان شعر مي آيد

غزل به وزن دو ابروي او اگر گويم
دو وزن تازه به اوزان شعر مي آيد

 

كميت لنگ غزل مي شود چو شعر كميت
اگر نظر بنمايد كريم اهل البيت

 

خبر رسيده كه امشب كريم مي آيد
به خاك صاحب روحي عظيم مي آيد

كسي كه نفحه باغ بهشت نفحه اوست
چقدر ساده سوار نسيم مي آيد

كسي كه بودن او تا هميشه خواهد بود
كسي كه زمزمه اش از قديم مي آيد

كسي كه پشت سر خشم او بدون شك
هزار دسته عذاب اليم مي آيد

ز فيض چشم كريمش رحيم خواهد شد
دلي كه مثل شياطين رجيم مي آيد

اذان مغرب افطار پاي سفره‌ي او
چقدر اسير و فقير و يتيم مي آيد

 

اگر رسيده در اين مه براي خاطر ماست
خدا براي سر سفره اش نمك مي خواست

 

مدرسي كه ادب هم بود مودب او
نشسته هر چه پيمبر به پاي مكتب او

به گرد پاي صعودم نميرسي جبرييل
اگر كبوتر جانم شود مقرب او

تمام عمر شده نام او مخاطب من
چه خوب مي شد اگر مي شدم مقرب او

چه راكبي كه فلك هم نديده مانندش
چه راكبي كه رسول خداست مركب او

مسير خانه ‌ي ‌شان چند كوچه بند آيد
براي خواندن قرآن چو وا شود لب او

 

فقط نه اهل زمين دل سپرده‌اش هستند
كه عرشيان خدا كشته مرده‌اش هستند

 

هـــــواي بـــزم كريمــــانه نـــگاه شما
دوباره سائلتان را كشيده است اينجا

چه خوب مي شد از نخل چشمتان امشب
براي سفره‌ي افطارمان دهي خرما

در آستين شما دست فضل حضرت حق
و بر زبان شما معجز بيان خدا

اگر رسد به سراب تو مي شود سيراب
هر آنكه تشنه برون آيد از دل دريا

قسم به مهر لب روزه دارتان عمريست
كه مُهر مِهر شما خورده روي سينه‌ي ما

كجاست يوسف صديق تا خودش بيند
خداست مشتري حُسن يوسف زهرا

 

دل برادرت آقا اگر چه خواهري است
دل كبوتري تو عجيب مادري است

 

ببار ابر كرامت كه خوب مي باري
چقدر چشمه ز چشمان خود كني جاري

بريز ، كاسه به دستان تو فراوانند
تبرك همه‌ي سفره هاي افطاري

مساحت دل ما نذر باغباني توست
به اختيار خودت هر چه بذر مي كاري

زمان ديدن تو مادرت چه حالي داشت
شب تولد خود را به ياد مي آري؟

چه زود فصل زمستان گيسويت آمد
چه ديده اي وسط كوچه هاي بي ياري

چه بود آنچه شكست و سپس زمين افتاد
چه هست اينكه تو بايد ز خاك بر داري

 

ببين شكسته شده اي ببين كه تا شده اي
از آن زمان كه تو با شانه ات عصا شده اي


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد