سه شعر طنز

مشاور شركت بيمه پارسيان

سه شعر طنز

۳۴ بازديد

چرخ

شاعر : راشد انصاري

شــــايد نمـــي داني كه گاهـي چرخ مي چرخد
چرخ است خب!خواهي نخواهي چرخ مي چرخد

فـــــرقي نــــدارد روي خــــاك ســـرد بنشــيني
يا روي تخــت پادشــــاهي ، چــــرخ مــي چرخد

تا آب مــــي بيند به خــــود گرداب، مــــي گردد
تا مــــي زند در آب ماهـــي چـــرخ، مــي چرخد

گاهي خودت هم خنده ات مي گيرد از ايــن كه،
با يــك دليل پوچ و واهــــي چـــرخ مـــي چرخــد

بنـــده دو زن دارم ! يكــــي تهـــران يكــي بنـــدر
با هر سفيدي و سياهي چرخ مــــــي چرخـــد!

در شهرتان ديدم هزاران خانه ي خالــي ســـت
يخ كردم از بي سر پناهي! چرخ مـــــي چرخــد

اي جان مكن دلخوش به بازي هاي ايـــن دوران
هر دم به سود يك جناحي ! چرخ مي چرخـــد

هـــي چوب كردن لاي چـــرخ اين و آن ، بعـــدا
خـــــود را زدن بر بي گناهي!چرخ مي چرخـــد

مانـــند چـــــــــــرخ اقتـــصاد ٍ دشـــمنان ٍمــــــا
هـــمواره كُنـــد و اشتباهي چرخ مي چرخـــد!

در حســــــرت يك لقمه نان يك عمر بيــــهوده
چرخــــيدم و دادم گواهي چرخ مــي چرخـــــد

يارب فضـــــاي كشـــــور مـا شــــد غبـــار آلــود
از شـــدت آن گر بكاهـي چرخ مـــــي چرخـــــد

 

حوادث

شاعر : نسيم عرب اميري

مي شود چاپ در جرآيد روز
عكس و شرح حوادث جان سوز

سوژه هاشان ز بس كه تكراري است
مايه ي زجر و مردم آزاري است

غير بعضي كه داغ و پربارند
همه اجزاي ثابتي دارند

قاتل و سارق و جنايت كار
تلفات و شكايت و اقرار

همه اين واژه ها كه خوش فرم اند
پي اخفاي ريشه ي جرم اند

شده مانند داستان عملاً
اين خبر ها و سوژه ها ،مثلاً:

قصه ي قتل دختري ساده
كه به مردي شرور دل داده

روزي از بخت و قرعه ي فالش
آدمي رذل كرده دنبالش

گفته:«خواهر!اجازه است؟! سلام
بنده هستم غلام تان:شهرام

پسر مرتضي جواهر ساز
سي و يك ساله، بچه ي اهواز

عاشق بي قرارتان هستم
الغرض خواستگارتان هستم

رفته ديگر اراده ام از دست
عشق تان بي اراده ام كرده است

ته بن بست ،كوچه سوّم
آخرين خانه،واحد دوّم،

زنگ يك: خانه ي محقّر ماست
مادرم چشم انتظار شماست!»

بعد از اين حرف هاي افسون ساز
ناگهان نيش دخترك شده باز

رفته با پاي خود به دام بلا
داده بر باد جان و مال و طلا

فقر و تبعيض بس كه حاد شده
قصّه هايي چنين زياد شده

قصه ي خواستگار قلابي
كشت و كشتار داخل لابي

قتل و فحشا و كودك آزاري
اعتياد و كلاه برداري

بين اخبار بد شديم پِرِس
بار الها! خودت به داد برس!

 

نامه اداري

شاعر : ابوالفضل زرويي نصرآباد

نامه‌اي از من به سوي حضرت عالي
صدر مؤيد، وزير كار، «كمالي»

بعد سلام و دعا و عرض ارادت
بعد تعارف حضور حضرت عالي

گر كه بپرسي ز حال بنده ي ناچيز
نيست به جز دوري تو، هيچ ملالي

بنده بي‌كار، شد مصدع اوقات
تا بكند عرض احترامي و حالي

زندگي ما تمام، خواب و خيال است
بس كه شنيديم وعده‌هاي خيالي

گاه پي كار، رفته‌ام سر جاليز
گاه سوي كشتزار گندم و شالي

پيش مدير فلان اداره كه رفتم
گفت كه: «بپا به ميز بنده نمالي»

چوب خطم از وفور قرض شده پُر
كيسه‌ام از قرض آن و اين شده خالي

كرد ز جيب كتم معاينه دكتر
گفت شده مبتلا به ضعف ريالي

در صفحات جرايد است كه دارد
هي رقم اشتغال، رو به تعالي

نامه نوشتم كه تا مگر كند از لطف
حضرت والي، عنايتي به موالي

عبد مذنّب مقيم زاويه ، ملّا
"اول ارديبهشت ماه جلالي"

رفت گرو،ديگ و تاس و چمچه و چنگال
رخت و لباس و لحاف و پشتي و قالي

قاشق و كفگير و تشت و سيخ و سه پايه
ديزي و بشقاب و كشك ساب سُفالي!


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد