جبر است و اختيار شدم آشناي تو
شاعر : علي اكبر لطيفيان
لبريز از تو گفتنم اما نمي شود
اصلا زبان براي سخن وا نمي شود
لكنت گرفته ام و مانده ام هنوز
دم از شما زدن به تقلا نمي شود
عمري قلم گرفته و يك خط نوشته ام
بر روي دفترم اما نمي شود
وصف تو كار من نه، كه كارخود شماست
مجنون كه ازقبيله ليلانمي شود
فرض محال كردم و ديدم كه باز هم
دراين خيال وسعت من جا نمي شود
ساقي بريز باده كه خود را رقم زنم
دم از ظهور حضرت صاحب علم زنم
جان دوباره اي به شجاعت دميده اند
وقتي حماسه را به تصوّر كشيده اند
روز ازل ميان تماميّ واژه ها
نامي براي معني مردي گزيده اند
وقتي كه نام حضرتتان برده مي شود
دلها رميده اند و نفس ها بريده اند
زيبايي و وقار و شب و صبح پيش هم
در چشمهاي مست شما آرميده اند
مي خواستند زمين بلرزد تمام قد
عباس را شبيه خدا آ فريده اند
جبـر است و اخـــتيار شـدم آشنـاي تو
عشق است اگر كه سر بدوانم به پاي تو
اين شام نيست زلف دلاراي دلبر است
اين سرو نيست قامت شمشاد پرور است
اين تيغ نيست، ابروي پيوسته اي ، كمان
اين شانه نيست اوج هزاران كبوتراست
اين هيبت كه هست كه اين سان قيامت است؟
اين بازوي كه است كه اين سان دلاوراست؟
مژگان نگركه قامت دلها گرفته است
چشمش نگر كه آينه اي مهر گستر است
از هرچه بگذريم سخن دوست خوشتراست
عباس مرتضي و اباالفضل حيدراست
تو انتخاب فاطمه اي بي قرين شدي
تو سـرفـرازيِ سـرِ ام البنين شـدي
وقتي نبرد تازه نفس گير مي شود
لبخند برلبان تو تصوير مي شود
وقتي به سينه خود مي زني گره
اين شانه ها به هيبت يك شير مي شود
تو نعره مي كشي و رجز خوانيت عجيب
تا هفت آسمان پُرِ تكبير مي شود
وقتي كه تيغ تيز كمي چرخ مي دهي
يك دشت پرسپاه زمين گير مي شود
هر سو نگاه مي كني از كشته ها پر است
انگار ضربه هاي تو تكثير مي شود
موسي بگو عصاي خودش را رها كند
جايي كه كوه را دم تيغت جدا كند