
از 17 خرداد 1338 كه حساب كنيم حدود 53 سال است كه آن بالا ايستادهاي و به ازاي 30 سال خدمت بيشائبه در ارتفاعي حدود 12 متر، با سرفه”‹اي غلي1 نئون”‹هاي تهران را تماشا مي”‹كني!
مردمي كه لابهلاي باران تند بهاري در پيادهروها قدم ميزنند، دلار به دستهايي كه اين روزها بازارشان كمي از سكه افتاده است و حجم خودروهايي كه پشت چراغهاي قرمز صف كشيدهاند وگاه و بيگاه با بوقي ممتد آلودگي صوتي را به آلودگي هوا ميافزايند.
همه اين تصاوير و اتفاقها براي تو آشناست، البته ما هم براي تو كم نگذاشتهايم؛ شايد ديوان تو را نخوانده باشيم؛ ولي حداقل درباره نام، ميدان و خدمات تو چيزهايي شنيده، خوانده يا ديدهايم!
آقاي فردوسي! خيليها در محافل، مجالس، نشستها و كنگرههاي تخصصي از شما، شاهنامه و خدمات بسياري كه براي ايرانزمين انجام دادهايد سخن خواهند گفت و به پرسشهاي بسيار عميقي درباره آثار و جايگاه شما در تاريخ ادبيات ايران و جهان پاسخ ميدهند!
البته در ارتباط با شما و زندگي و آثارتان، سوالهاي مردمي بسياري وجود دارد كه هيچگاه و در هيچ كنگره و بزرگداشتي مطرح نميشود؛ سوالهايي كه ذهن خيلي از مردم را ميدانم مشغول خودش كرده است؛ مثلا همين ديروز در اتوبوس BRT (چيزي شبيه رخش كه 500 نفر سوارش شده باشند) وقتي روبهروي شما منتظر سبزشدن چراغ محترم راهنمايي و رانندگي ايستاده بوديم يك نفر پرسيد: آخرش نفهميديم فردوسي ازدواج كرده بود يا نه؟
يكي ديگر از رخشسواران هم پرسيد: اين پسربچهاي كه كنار شما نشسته است، كيست؟
ميبينيد! مردم هميشه دوست داشتهاند در زندگي خصوصي «سوپراستار» ها سرك بكشند؛ حالا فرقي نميكند بازيگران اين مرز و بوم باشند يا جنابتان كه حدود 10 قرن پيش رخ در نقاب خاك كشيدهايد.
راستش را بخواهيد احساس كردم امروز به جاي پرداختن به گزارشها و گفتوگوهايي كه همهساله به تكرار درباره چيرهدستي جنابتان در سرودن شاهنامه و احياي زبان و ادبيات فارسي منتشر ميشود كمي به سوالات مردمي پاسخ بدهم و تكليف اين كودك زبانبسته را كه همينطور در اغلب مجسمهها در كنار شما نشسته است يك بار براي هميشه روشن كنم.
براي شروع اين گزارش با اجازهتان يك توضيح مختصر از مجسمه بايد بنويسم، مجسمهاي كه ثمره تلاش مرحوم استاد ابوالحسنخان صديقي ـ پدر مجسمهسازي نوين ايران ـ است و انصافا پيش خودمان بماند براي شما سنگتمام هم گذاشته است. حيف كه قدرش را نميدانيم و حال و روز شما با توجه به انواع آلودگيهاي زيستمحيطي چندان بسامان نيست!
اما داستان اين مجسمه از سال 1337 آغاز ميشود يعني زماني كه انجمن حفظ آثار و ميراث ملي ساخت آن را به استاد ابوالحسنخان صديقي پيشنهاد ميكند (اين روزها به آن ميگويند سفارش و هنر سفارشي) كه البته در آن زمان روانشاد صديقي در ايتاليا به سر ميبرده است، اما بلافاصله كار را آغاز ميكند و ظرف مدت زمان يكسال مجسمه شما را از جنس سنگ مرمر ميسازد.
با نصب اين مجسمه در ميدان فردوسي تهران به نوعي نماد شما در چند دهه اخير شكل ميگيرد و از روي اين مجسمه در ابعاد مختلف و با جنسهاي گوناگون مجسمههاي بسياري ساخته و فروخته ميشود.
اما اينكه آن كودك در كنار شما چه كسي است و منظور مجسمهساز دقيقا چه چيزي بوده است پرسش شايد دشواري باشد، اما آنچه فريدون صديقي فرزند استاد صديقي درباره مجسمه ميگويد از اين قرار است: در قسمت پايين مجسمه شما، پيكر كودكي زال ـ از شخصيتهاي شاهنامه ـ تصوير شده است و چون زال روي كوه قاف بزرگ شده، بنابراين پايه مجسمه به صورت يك تختهسنگ طبيعي طراحي شده كه حكايت از داستان زندگي زال دارد.
روايت فرزند مجسمهساز تا حدود زيادي به نظر دكتر جعفر ياحقي، شاهنامهپژوه و عضو پيوسته فرهنگستان زبان و ادب فارسي نزديك است.
ياحقي هم معتقد است تصور ابتدايي از اين كودك كه در كنار شما قرار گرفته همان «زال» است؛ او درباره دلايلش هم اينگونه توضيح ميدهد: از نظر ظاهري موهاي سفيد آن كودك به زال شباهت دارد و از طرفي زال با كيفيت خاصي متولد و در دامان سيمرغ بزرگ شده است كه همين نوعي مفهوم متافيزيكي را همراه دارد.
اين شاهنامهپژوه ادامه ميدهد: خانواده زال را فردوسي بزرگ كرده است؛ رستم، سهراب و... همه ريشه در زال دارند و به نوعي ميتوان گفت كه زال نماد پهلواني در شاهنامه است.
او تاكيد ميكند: اين كودك در واقع اين مفهوم را ميخواهد القا كند كه حماسهها و اسطورهها پيش از فردوسي هم در منابع كهن وجود داشته است، اما اين فردوسي بود كه مانند طفلي دست آنها را گرفت و به اوج رساند؛ همانطور كه خودش ميگويد:
كه رستم يلي بود در سيستان
منم كردمش رستم داستان
اما دكتر ميرجلال الدين كزازي، استاد پيشكسوت و يكي از شاهنامهپژوهان شناختهشده كشورمان نظر ديگري دارد؛ او كه شايد سخن، كلام و گويشش بيشترين نزديكي را به شما و روزگارتان در قرن 4 هجري دارد، اينگونه پاسخ ميدهد: بر آن نيستم كه آن كودك خُرد، زال باشد، زيرا ”‹ پذيرفتني نيست از ميان چهرههاي پُرشمار شاهنامه، آن پيكرتراش يا تنديسساز زال را برگزيده باشد.
او ادامه ميدهد: من ميانگارم كه شايد خواست او آن بوده است كه به شيوهاي نمادين و بر پايه ساختار شاهنامه، زبان پارسي را در آن كودك به نمود بياورد.
كزازي ميافزايد: فردوسي اين كودك را آنچنان پرورده و بالانده است كه بُرنايي گرديده است جاودانه، برومند و شاداب! و به سخن ديگر فردوسي كاري را كه پيشينيان او تا آن زمان انجام داده بودند به پايان برده است و از همين روي است كه شايد آن كودك در دامان فردوسي ديده ميشود.
اين استاد دانشگاه تاكيد ميكند: اين گزارشي است كه من از ديد خود از اين تنديس زيبا دارم و پاسخ بيچند و چون را اگر ميخواهيد، ”‹بايد از آن پيكرتراش بپرسيد كه چهره در خاك پوشيده است!
آقاي فردوسي! در اين گزارش و با توجه به محدوديت فضا و تعداد كلمه سعي كردم حداقل به يك پرسش مردمي و كاملا خانوادگي در ارتباط با شما پاسخ دهم.
منبع : سايت تبيان
براي مشاهده اشعار شاهنامه فردوسي كليك كنيد