
از شاعران معاصر، آن هايي كه نه فقط نامي دست و پا كرده باشند و واقعاً جايي براي انديشيدن و تخيل و بحث در شعرشان داشته باشند، تعداد زيادي نمانده اند. از شاعران آبي و سبز و زرد، خيلي ها بوده اند كه در همين چند ساله رفته اند. فريدون مشيري، اخوان، سهراب و سلمان هراتي و قيصر امين پور، سيد حسن حسيني. همه رفته اند. حالا اميدمان به فاضل نظري است و سيدعلي صالحي.
البته هستند نام هايي كه، پرسر و صدا هستند و حتي لقب استاد را هم به آن ها پيشكش مي كنند ولي نسل هاي بعد معلوم خواهند كرد كه كدام نام ها مي ماند.
فاضل نظري جوان است و با اين جواني، جرياني در شعر فارسي معاصر شده است.
ولي سيدعلي صالحي حكايت ديگري دارد. از بند بند شعر صالحي، فراز و نشيب هاي زندگي اش حس مي شود. فراز و نشيب ها، براي همه هست. موفقيت ها، شكست ها، پيروزي ها و ناكامي ها براي همه هست. براي همه پيش مي آيد كه عزيزي را از دست بدهند، موقعيت اجتماعي را از دست بدهند، علي رغم خلوص انديشه و رفتارشان، مورد اتهام قرار بگيرند و فهميده نشوند. از طرف غريبه يا آشنايي مورد بي مهري و ظلم واقع شوند . اما همه به اين كه چرا و از كجا و چگونه اين شرايط برايشان پيش آمده فكر نمي كنند. اين به ميزان مقاومت آدم ها برنمي گردد. به اين كه روحي رقيق يا قلبي سخت داشته باشند، بيشتر مربوط است. فراز و نشيب ها و حساسيت هاي روحي هم، همه را هنرمند نمي كند و شايد همه ي هنرمندها هم رنج كشيده نباشند. وقتي هنرمندي خلقي صورت مي دهد، الزاماً دغدغه اي شخصي مقدمه ي تولد يك اثر هنري نيست. فراگيري تكنيك و غرق شدن در هنر براي شكل گيري اثري هنري كافي است.
ولي از بعضي آثار مي توان لايه هاي دروني انديشه و احساس خالقش را فهميد. سادگي شعر صالحي، سطحي بودن موضوعات يا چينش هاي ادبي آن نيست. سادگي شعر صالحي، بي تكلفي است. شعر صالحي جمع اضدادي است از شعر شخصي و شعر مخاطب. اين جمع اضدادي، تناقض نيست؛
صالحي شعر را براي خودش مي گويد يا دست كم براي محبوبي ازلي و ابدي كه ظاهراً زميني است مي سرايد. شعري كه به قصد پيشكش شدن به يك نفر باشد ولي چطور حرف ها و درد دلهاي يك نفر براي محبوبش، براي ديگران هم لطف پيدا مي كند؟
صالحي در شعر گفتن به شرايطي رسيده است يا بهتر است، بگوييم به حالي رسيده است كه شايد خودش هم نمي داند كه اين شعر را براي مخاطبش مي گويد يا فقط بيان دغدغه هاي روح و فكرش است. توأماني انديشه و احساس در شعر صالحي، ويژگي است كه به سادگي به دست نمي آيد. خيلي از شعرهاي صالحي را كه مي خواني حديث عاشق خسته اي است. عاشقي كه به كسي نمي توپد، اعتراضي ندارد ونمي خواهد كسي را محاكمه و تنبيه كند. شايد شاد نباشد، اما اميد را از كسي نمي گيرد. شعر صالحي براي مفاهيم ذهني، از واژگان انتزاعي استفاده نمي كند. وسايل خانه، پديده هاي طبيعت، آدم ها، رنگ لباس هايشان، شكل خيابان هايشان، همه اسم هاي ذاتي هستند كه به استعاره ي اسامي معنا به كار مي روند. اين از شعر صالحي تصويرسازي منحصر به فردي مي سازد. تصويرهايي كه همه نمونه هاي پاك و رويايي تجسم آرزوهاي هر انساني مي تواند باشد. در شعر صالحي بعضي از نمادها، كنايه ها يا استعاره ها تكرار مي شوند. شايد اين در ذهن خواننده ي شعر، ملال زدگي ايجاد كند ولي اين اتفاق نمي افتد. اتفاقي كه با هيچ يك از اركان و عناصر زيبايي شناسانه ي سخن قابل بيان و توجيه نيست.
براي صالحي در هر زماني كه شعر مي گويد. سن شاعر ملاك نيست. نمي تواني شعر صالحي را به تفكيك زمان سرايش مجموعه اي به دوره ي فكري خاصي هم منسوب كرد. زلالي كلمات حتي اگر سخت و نيش دار باشند در شعر صالحي، دنيايي مي سازد كه براي لحظات غم بار زندگي تبديل به يك پناهگاه نمي شود. پنجره اي باز مي كند كه باغ گل و آب و آيينه هاي فراموش شده را دوباره ببيني و ببيني كه تنها نيستي.

نشاني پنجم
همين جا، نزديك به همين ميلِ هميشهي رفتن
انگار كه بادبادكي از ياد رفته بر خارِ خوشباور
چشم به راهِ كودكانِ دبستانيِ دور
هي بيقراريِ غروب را تحمل ميكند،
اما كمي دورتر از بادِ نابَلَد
عدهاي آشنا
مشغولِ چراغاني كوچه تا انتهاي آينهاند،
انگار شبِ ديدارِ باران و بوسه نزديك است.
تو هي زلالتر از باران،
نازكتر از نسيم،
دلِ بيقرارِ من، ريرا!
رو به آن نيمكتِ رنگ و رو رفته
بال بوتهي بابونه ... همان كنارِ ايستگاهِ پنجشنبه،
همانجا، نزديك به همان ميلِ هميشهي رفتن!
اگر ميآمدي، ميدانستي
چرا هميشه، رفتن به سوي حريمِ علاقه آسان و
باز آمدن از تصرفِ بوسه دشوار است!
راستي مگر نشانيِ ما همان كوچهي پيچكپوشِ دريا نبود؟
پس من اينجا چه ميكنم؟
از اين چند چراغِ شكسته چه ميخواهم؟
اينجا هيچكدام از اين همه پنجرهي پلكبستهي غمگين هم نميداند
كدام ستاره در خوابِ ما گريان است.
من البته آن شب آمدم
آمدم حتي تا همان كاشيِ لَبْلعابيِ آبي
تا همان كاشيِ شبْ شكستهي هفتم،
اما جز فال روشني از رازِ حافظ و
عَطرِ غريبي از گيسوي خيسِ تو با من نبود.
آمدم، در زدم، بوي ديوار و دلْدلِ آبي دريا ميآمد،
نبودي و هيچ همسايهاي انگار تُرا نميشناخت،
ديگر از آن همه كاشي
از آن همه كلمه، كبوتر و ارغوان انگار
هيچ نشانهي روشني نبود،
كسي از كوچه نميگذشت
تنها مادري از آوازِ گريههاي پنهاني
از همان بالاي هشتيِ كوچه ميآمد،
نه شتابي در پيش و
نه زنبيلي در دَست
فقط انگار زير لب چيزي ميگفت.
خاموش و خسته
صبور و بيپاسخ از كنار ناديدهام گذشت.
آه اگر بميرم اين لحظه
چه كبوتراني كه ديگر از بالاي آسمان
به بامِ حَرَم باز نخواهند گشت!
ريرا جان!
ميان ما مگر چند رودِ گِلآلودِ پُر گريه ميگذرد
كه از اين دامنه تا آن دامنه كه تويي
هيچ پُلي از خوابِ پروانه نميبينم
...!
نوميديِ گراميِ من
نوميد، كلافه، سرگردان،
جهان را به جستوجويِ دليلي ساده
دشنام ميدهم.
آيا هزار سال زيستن
از پيِ تنها يكي پرسشِ ساده كافي نيست؟
نوميد، كلافه، سرگردان،
همه، همهي ما
در وحشتِ واژهها زاده ميشويم
و در ترسِ بيسرانجامِ مُدارا ميميريم.
جدا متاسفم!
منبع : سايت تبيان
براي مشاهده اشعار سيد علي صالحي كليك كنيد