با قرار دادن نشانگر موس روي كلمات مشخص شده در غزل معني كلمه برايتان نمايش داده مي شود
۱- اگر آن ترك شيرازي به دست آرد دل ما را
به خال هندويش بخشم سمرقند و بخارا را
۲- بده ساقي مي باقي كه در جنت نخواهي يافت
كنار آب ركن آباد و گلگشت مصلا را
۳- فغان كاين لوليان شوخ شيرين كار شهرآشوب
چنان بردند صبر از دل كه تركان خوان يغما را
۴- ز عشق ناتمام ما جمال يار مستغني است
به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روي زيبا را
۵- من از آن حسن روزافزون كه يوسف داشت دانستم
كه عشق از پرده عصمت برون آرد زليخا را
۶- اگر دشنام فرمايي و گر نفرين دعا گويم
جواب تلخ ميزيبد لب لعل شكرخا را
۷- نصيحت گوش كن جانا كه از جان دوستتر دارند
جوانان سعادتمند پند پير دانا را
۸- حديث از مطرب و مي گو و راز دهر كمتر جو
كه كس نگشود و نگشايد به حكمت اين معما را
۹- غزل گفتي و در سفتي بيا و خوش بخوان حافظ
كه بر نظم تو افشاند فلك عقد ثريا را
وزن غزل: مفاعيلن مفاعيلن مفاعيلن مفاعيلن (هزج مثمن سالم)
۱- اگر آن معشوق نكوروي شيرازي رضاي خاطر ما را به دست آورد؛ شهرهاي سمرقند و بخارا را به عنوان هديه تقديم خال سياهش ميكنم.
ترك: در زبان فارسي سمبول معشوق زيباست و ترك شيرازي يعني زيباروي شيرازي.
خال هندو را به دو گونه ميتوان معني كرد: يكي خالي كه به رسم هندوان برگونه ميگذارند و ديگر خالي كه مثل هندو، سياه است و بيشتر همين معني مراد است.
سمرقند و بخارا از شهرهاي عمده تركستانند كه در دورانهاي اسلامي به آباداني و ثروت و داشتن مردم خوبروي شهرت داشتند.
حاصل معني اينكه اگر آن محبوب شيرازي به تمنيات دل من تسليم شود، در برابر خال سياه او، كه نقطه كوچكي از مجموعه زيباييهاي اوست، شهرهاي سمرقند و بخارا را تقديم او ميكنم.
در بعضي روايات تاريخ آمده كه در ملاقاتي كه ميان اميرتيمور و خواجه حافظ در شيراز صورت گرفته، موضوع اين بيت از جانب فاتح مطرح و مورد اعتراض واقع شده است. نخستين بار دولتشاه سمرقندي سمرقندي داستان اين ملاقات را نوشت. دكتر غني آن را رد نميكند و ميگويد«اگر راست بدانيم و امر تاريخي بشماريم و مثل غالب قصههايي كه از روي مضامين غزلهاي خواجه ساخته شده است نباشد، بايد فرض كنيم كه در اواخر همين سال هفتصد و هشتاد و نه واقع شده است. علي بن الحسين الواعظ الكاشفي المشتهر به البيهقي در كتاب لطائف الطائف كه در سال نهصد و سي و نه به نام شاه محمد سلطان تصنيف نموده در باب نهم … ميگويد «چون امير تيمور ولايت فارس را مسخركرد و به شيراز آمد و شاه منصور را بكشت، خواجه حافظ شيرازي را طلبيد واو هميشه منزوي بود و به فقر و فاقه ميگذرانيد. سيد زينالعابدين جنابذي كه نزد امير تيمور قربي تمام داشت و مريد خواجه حافظ بود، او را به ملازمت امير تيمور آورد. امير ديد كه آثار فقر و رياضت بر او ظاهر است. گفت اي حافظ من به ضرب شمشير تمام روي زمين را خراب كرده تا سمرقند و بخار ا را معمور كردم و تو به يك خال هندي ميبخشي…. خواجه حافظ گفت، از اين بخشندگيهاست كه بدين فقر و فاقه افتادهام. امير تيمور خنديد و براي حضرت خواجه وظيفه لايق تعيين كرد.» در هر حال دليلي بر تكذيب اين قضيه نداريم، بلكه قرائن و مؤيداتي نيز موجود است.
در مجمل فصيحي آمده است كه تيمور دو بار شيراز را به تصرف آورد. يك باردر ۷۸۹ ق؛ يعني سه سال پيش از مرگ حافظ و بار دوم در ۷۹۵ ق يعني سه سال بعد از مرگ حافظ. به اين حساب ملاقات تيمور با حافظ بايد در سال ۷۸۹ ق انجام شده باشد.
۲- ساقي آن چه از مي در شيشه باقي مانده به من بده؛ زيرا صفاي كناب آب ركناباد و گردش شادمانه مصلا را در بهشت نخواهي يافت.
مي باقي: يعني باقيمانده مي چنانكه در اين بيت خواجو:
شبست و خلوت و مهتاب و ساغر اي بت ساقي بريز خون صراحي بيار باده باقي
ركناباد: «يا آب ركني يا آب ركن الدوله، قناتي است كه در حدود ۸ كيلومتري شيراز از دامنه كوه بَمو سرچشمه ميگيرد. اين قنات در سال ۳۳۸ هجري قمري در يك فرسنگ و نيمي شيراز توسط ركنالدوله احداث شد. آب آن در تنگ الله اكبر حدود يك و نيم كيلومتري شيراز آفتابي ميشده است. اين آب دشت مصلا را آبياري ميكرده است… آب ركن آباد بتدريج خشكيده است و امروز بيش از رشته باريكي نيست.»
گلگشت: مرحوم مينوي معتقد بود كه گلگشت معناي درستي ندارد و اين كلمه غلط خواندة گلكشت است و جوكِشت و گندم كِشت را شاهد بر صحت نظر خود ميآورد. دكتر خانلري نيز اين نظر را تأييد ميكند. به گمان نگارنده، لفظ گل گرچه اسم است ولي به اعتبار اوصاف خود گاهي صفت واقع ميشود. چنانكه در تركيبات گلبانگ و گلخند ….. ديده ميشود و در اين حالت زيبا مثل گل معني ميدهد. در گلگشت هم اگر گل را صفت گشت بگيريم – نه اسم گل سرخ – ميتوان آن راپذيرفت و گشتي مثل گل زيبا معني كرد. به هر حال اين كلمه پيش از حافظ در ادب فارسي استعمال داشته است. باباطاهر ميگويد:
بهار آمد به صحرا و در و دشت
جواني هم بهاري بود و بگذشت
سرقبر جوانان لاله رويه
دميكه مهوشان آين به گلگشت
لغت نامه دهخدا «گلگشت مصلا» را به مثابه اسم خاص، نام تفرجگاهي در شيراز ذكر كرده است و دكتر معين مينويسد: « چون علاقه حضرت خواجه بدان موضع بسيار بود، هم در آنجا به خاكش سپردند و «خاك مصلي ـ حسن اتفاق را ماده تاريخ وفاتش گشت؛ يعني ۷۹۱ رحمةالله عليه»
حاصل سخن اينكه شاعر در كنار گلگشت مصلا و آب ركناباد به تفرج مشغول است و از ساقي ميخواهد كه آنچه از مجلس پيشين مي در شيشه باقي مانده براي او بياورد.
«در جنت نخواهي يافت» يك معناي حقيقي دارد و آن اينكه در واقع در بهشت نه آب ركناباد وجود دارد و نه گلگشت مصلا؛ و معناي كنائي آن اينكه به صفا و زيبايي اين آب و اين گلگشت، آبي و جائي در بهشت وجود ندارد كه مقايسه ترجيحي است و مزيت به آب ركناباد و مصلاي شيراز داده شده.
۳- داد و فغان كه اين زيبارويان گستاخ كه با حركات شيرين خود در شهر آشوب بپا ميكنند؛ چنان صبر از دل من بردند كه غلامان ترك خوان يغما را.
لولي: لطيف، ظريف، نازك. «مردم چادرنشين كه ظاهراً اول بار در زمان بهرام گور تقاضاي اين پادشاه، عدهاي حدود چهار هزار نفر براي خوانندگي و نوازندگي از هند به ايران آمدند. فردوسي از آنها به عنوان لوري نام ميبرد.»
شوخ: بي شرم، شاد و شنگول، دزد و راهزن.
خوان يغما: به گفته دكتر زرين كوب: «سفره عام بوده است كه غالباً سلاطين و حكام درايام عيد مخصوصاً عيد قربان ميچيدهاند و عوام و محتاجان آن را غارت ميكردهاند.. وصف يك همچون خواني به مناسبت عيد فطرآمده است كه در بغداد خواني بزرگ به وسعت سيصد در هفت ذرع چيدند و بعد از نماز فطر كه خليفه خواند، مردم خوان را غارت كردند.»و تركان مقصود غلامان ترك است كه در اينگونه غارتگريها پيشگام بودند.
حاصل معني اينكه همانطور كه تركان خوان يغما را غارت ميظكنند، زيبارويان آشوبگر صبر دل مرا به يغما بردند.
۴- زيبايي يار نيازي به عشق ناقص و ناتمام ما ندارد؛ چهره زببا را احتياجي به آب و رنگ و خط و خال نيست.
جمال: نيكو صورت و نيكو سيرت بودن. زيبايي.
با توجه به اين نكته كه عرفا معتقدند عشق عاشق است كه سبب جلوه و كمال زيبايي معشوق ميگردد. ميگويد عشق ما در حد كمال نيست. از اين رو جمال يار كه در كمال زيبايي است، نيازي به اين عشق ناتمام ندارد. همانطور كه روي زيبا نيازي به آب و رنگ و خط و خال ندارد. به عبارت ديگر جمال يار في نفسه آراسته است و نيازي به اين ندارد كه با اين عشق ناتمام، جلوهگري پيدا كند و مراد از عشق ناتمام، عشقي است كه با مدح و تحسين معشوق پايان يابد و به مراحل ايثار و فداكاري نرسد.
۵- من ميدانستم كه آن حسن روزافزون يوسف سرانجام سبب خواهد شد كه عشق، زليخا را از پس پرده شرم و عفت بيرون آورد.
زليخا: «در روايات اسلامي نام زني است كه گويند زوجه پوطيفار (عزيز مصر) بود و نسبت به يوسف اظهار عشق كرد … نام زليخا در قرآن نيامده… مع ذالك در كتب ميدراش نام اين زن زليخا و منشأ روايات اسلامي نيز ظاهراً همان است. تفصيلات حكايت عشق زليخا به يوسف، از طريق كتب ميدراش و تلمود وارد روايات اسلامي شده است و در قرآن نيز – بدون ذكر نام زليخا – آمده است.»
خلاصه داستان اينكه يوسف و زليخا دارد، چنانكه در قرآن در سوره يوسف آمده. خلاصه داستان اينكه يوسف كه در دربار عزيزمصر جزء غلامان بود، به سبب حسن و زيبايي بي حد مورد توجه و علاقه زليخا زوجه پوطيفار قرار ميگيرد، زليخا شرم و حيا را كنار ميگذارد و بي پروا به او اظهار عشق ميكند. به گفته سعدي:
زليخا چو گشت از ميعشق مست به دامان يوسف درآويخت دست
و چون يوسف از پذيرفتن اين رابطه عشقي ابا ميكند، براو تهمت نهاده اورا به زندان ميافكند.
حاصل معني اينكه از آنچه درآغاز داستان يوسف، در شرح زيبايي او خواندم، يقين داشتم كه زليخا در برابر جمال او نميتواند پرهيزگاري خود را محفوظ دارد – جلوه جمال بر شرم و حيا غلبه ميكند.
۶- به من بد گفتي و راضي هستم، خدا ترا ببخشايد، خوب گفتي؛ زيرا ازلب و دهان شيرين سرخ فام جواب تلخ زيبنده است.
عفاك الله: خدا ترا ببخشايد.
خا: از فعل خائيدن به معني به نرمي جويدن است و «لب لعل شكر خا» مقصود لب سرخ معشوق است كه هر سخني كه از آن بيرون بيايد، مثل شكر شيرين است. يا سخن گفتن او شكر جويدن يا شكر خائيدن است.
ميگويد اگر چه به من جواب تلخ دادي، ترا ميبخشم؛ زيرا جواب تلخ از دهان شيرين تو بر من ناگوار نيست.
۷- نصيحت گوش كن عزيز من؛ زيرا جوانان سعادتمند پند پير دانا را از جان عزيزتر ميدارند.
يعني تو اگر ميخواهي سعادتمند شوي، پند من پير دانا را گوش كن.
۸- از مطرب و ميس خن بگو و در پي گشودن اسرار كائنات مباش؛ زيرا معماي وجود را كسي با فكر و فلسفه حل نكرده و حل نخواهد كرد.
حكمت: دانايي، دانش، معرفت به حقايق اشياء به قدر طاقت بشري، فلسفه.
خطاب به كساني است كه ميخواهند از طريق عقل و فلسفه، مسائل ماوراءالطبيعه را حل كنند. عرفا معتقدند عقل انسان، كه مبتني و محدود بر حواس ظاهر است، قلمرو شناسايي محدودي دارد و نميتواند براسرار خلقت، كه نامتناهي است، محيط شود. همين ايرادي است كه هگل بر فلسفه يواناني وارد ميكند: «حكمت يواناني ميخواهد نامتناهي را در متناهي بگنجاند». دور نيست كه مراد شاعر از حكمت در بيت همين حكمت يوناني باشد. چنانكه دربيت زير نيز از حكمت، به قرينه افلاطون، به همين مكتب فلسفي نظر دارد:
جز افلاطون خم نشين شراب سر حكمت به ما كه گويد باز
۹- حافظ، غزل گفتي و مرواريد سفتي – نكته هاي سربسته را گشودي؛ اكنون بيا و به آهنگ خوش بخوان، تا آسمان گردن بند ثريا را به عنوان نثار بر شعر تو بيفشاند.
سفتن: سوراخ كردن؛ و در سفتن: سوراخ كردن مرواريد. كنايه از سخن گرانبها گفتن ، معاني دشوار را بيان كردن.
فلك: آسمان و كنايه از قدرت الهي.
عِقد: گردن بند.
ثريا: پروين، شش ستاره كوچك نزديك به هم كه آن را به گردن بند يا خوشه انگور تشبيه ميكنند. ارزقي گويد:
دوش در گردن شب عقد ثريا ديدم نوعروسان فلك را به تماشا ديدم
غزلهاي خود را به مرواريد سفته تشبيه كرده، به خود ميگويد آنها را به نواي خوش بخوان تا آسمان مجذوب زيبايي آنها شود و مجموعه ستاره هاي ثريا را كه مثل گردن بندي است، به عنوان هديه بر شعر تو نثار كند.