داستان كوتاه - هديه روز مادر

مشاور شركت بيمه پارسيان

داستان كوتاه - هديه روز مادر

۲۹ بازديد
هديه ي روز مادر

پسر مرضيه، كلاس اول راهنمايي است. درسش خوب است و براي انجام تكاليفش به كمك كسي احتياج ندارد. هر روز از مدرسه كه برمي گردد، ناهارش را گرم مي كند و تا موقعي كه مامان و بابا از سر كار به خانه برگردند، همه ي مشق هايش را مي نويسد. بعد چرتي مي زند و وقتي بيدار شد، مي بيند كه مامانش- مرضيه- از سر كار برگشته.

مرضيه در يك مهدكودك كار مي كند. مربّي سنّ خاصي نيست. براي همه ي بچه ها قصه مي گويد، تا ساعت سه عصر كارش تمام مي شود و به خانه كه مي رسد ساعت حدود چهار است. پسرش از خواب بيدار مي شود و مي رود سر نقاشي كشيدن.

همسر مرضيه ساعت شش و هفت عصر كه به خانه مي آيد نقاشي كشيدن پسر هم تمام شده است. همه چيز در خانه ي مرضيه منظم است. همه وظيفه يشان را مي شناسند. همه با هم مهربان هستند. همه همديگر را درك مي كنند، به هم احترام مي گذارند. به حرف هاي هم و به نظرات هم.

پسر مرضيه مثل آدم بزرگ هاست، ولي اداي آدم بزرگ ها را درنمي آورد. كارهاي يك تازه نوجوان عاقل را مي كند، ولي بازي هاي بچگانه را بلد نيست. مرضيه و شوهرش يادشان نمي آيد، آخرين باري كه پسرشان بازي كرده كي بوده. با هم سن و سال هايش قايم موشك و تفنگ بازي نمي كند. توپ بازي نمي كند. اهل وسطي و گانيه و لي لي نيست، حتي در مدرسه فوتبال بازي نمي كند.

همه ي اين ها به اين معني نيست كه تنبل و بي تحرك است. طناب مي زند، بارفيكس مي رود شنا مي رود و مي دود. پدرش مي خواست برايش تخته پرس و دمبل و هالتر بخرد، اما پسر مرضيه دوست نداشت. مي گفت وزنه زدن، خلاقيت ندارد. معتقد بود كه در طناب زدن و دويدن خلاقيت بيشتري هست. پسر مرضيه درسش را خوب مي خواند، تلويزيون نگاه نمي كند. به موقع مي خوابد و صبح زود بيدار مي شود. در مدرسه همه از او راضي اند . نقاشي مي كشد و مجسمه مي سازد.

با اين كه مثبت ترين دانش آموز مدرسه اش هست ولي هيچ كدام از بچه هاي نااهل و بي مزه ي كلاس و مدرسه، جرأت ندارند چيزي به او بگويند. نه شوخي، نه متلكي، نه تهديدي.

همه چيز همين طور مي گذشت تا فاميل هاي مرضيه و شوهرش كه هيچ كدام در شهر آن ها زندگي نمي كردند، بعد از سال ها به ديدنشان آمدند، نپذيرفتند كه تمام روزهاي اقامتشان را در خانه ي آن ها باشند. فقط يك شب، براي شام آمدند. تقريباً اين اولين باري بود كه اين تعداد مهمان براي آنها مي آمد. مهمان هايي كه هفت، هشت بچه ي هم سن و سال پسر مرضيه داشتند. بدون توضيح خاصي، بعد از نيم ساعت بچه ها فهميدند كه با پسر مرضيه نمي توانند هم بازي شوند.

هديه ي روز مادر

به اتاق پسر مرضيه نرفتند و همان جا داخل هال و پذيرايي، بدون هيچ وسيله ي بازي با هم سرگرم شدند، حتي كاغذي براي اسم و فاميل بازي كردنشان نگرفتند. توي ذهنشان اسم و فاميل مي نوشتند، Stop مي كردند و مسابقه مي دادند. نقطه بازي هم كردند بدون كاغذ و مداد و اين جا بود كه پسر مرضيه نفهميد چطور اين كار را مي كنند.

مهماني تمام شد و مهمان ها رفتند و پسر مرضيه با هيچ كدامشان حرف نزد. به جاي هم بازي شدن با بچه ها، با پدر و مادرهايشان هم صحبت شده بود.

مرضيه و شوهرش فكر نكردند كه پسرشان چقدر دلش مي خواسته كه با بچه هاي فاميل دوست شود. خيال مي كردند پسرشان مطمئن و بااعتماد به نفس از همين شرايط رضايت دارد. وقتي مهمان ها رفتند برعكس هميشه، پسر مرضيه در مرتب كردن خانه كمكي نكرد.

رفت داخل اتاقش و هاي هاي گريه كرد. آنقدر بلند كه هم پدرش و هم مادرش شنيدند. مرضيه و همسرش فقط تا پشت در اتاق رفتند و جرأت باز كردن در را نداشتند. مرضيه و همسرش يادشان نمي آمد كه آخرين بار، كي گريه ي پسرشان را ديده اند. خود پسر مرضيه هم يادش نمي آمد.

فردا، پسر مرضيه بعد از تعطيلي مدرسه وقتي رفت كه براي روز مادر براي مرضيه هديه اي بخرد، روي كارت تبريك اين را براي مادرش نوشت: مامان جان! براي من هم قصه بگو.

منبع : سايت تبيان


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد