به دستان خدا ديدي...امان از ريسمان ها
شاعر : محمد غفاري
سكوت ممتد تاريخ در طول زمانها
فراتر از همه جغرافياها و مكانها
تو از جنس تبسمهاي وحياي، آن قرآن
كه در وصف تو ميافتد لكنت بر زبانها
وجود تو نجات دختران زنده در گور
صراط المستقيم زن، رهايي بخش آنها
خدا در تو تجلي كرد و خلقت گشت تكميل
تو آن سيبي كه كه از معراج آورد ارمغانها
ميان عرش از نور خدا آيينهاي بود
نبي آيينه را آورد و روشن شد جهانها
تويي آن آينه، اي آيه آيه نور و كوثر
تويي آن زهرهي زهرا طلوع كهكشانها
پدر با بوسههايش از نگاهت نور ميچيد
و دارد مهر خاتم روي دستانت نشانها
كه او از تو و تو از او، و هر دو نور واحد
در اين اسرار عالم مهر بايد بر دهانها
تو را ميخواست پيغمبر ز جانش اينچنينها
تو را ميخواند پيغمبر به جانش آن چنانها
پدر آينده را در انعكاست هديه ميداد
عيان بود اين چه حاجت بود ديگر بر بيانها
مكرر در مكرر در مكرر از تو ميگفت
كه ميدانست از آن لحظهها، از امتحانها
پدر پيش از سفر ديدار خود را مژده ميداد
كه قبل از هر كسي آگاه بود از داستانها
تمام آسمان را ابرهاي تيره پوشاند
پس از آن رعد و برق و بارشي از ناگهانها...
ندارد راه درد و زخم در جان تو، اما
به دستان خدا ديدي... امان از ريسمانها
فدك نه! اتفاق كوچكي بود اين زمينها
تو از آغاز بودي همنشين با آسمانها
كسي قدر تو را اينجا نميداند، نهاني
شبيه قدر ناپيدا، به دنبالت زمانها