مصاحبه‌اي كه با قيصر امين‌پور انجام شد اما منتشر نشد

۳۰ بازديد

خبرگزاري فارس: مصاحبه‌اي كه با قيصر امين‌پور انجام شد اما منتشر نشد

به گزارش خبرنگار كتاب و ادبيات خبرگزاري فارس، دوم ارديبهشت زادروز تولد قيصر امين‌پور شاعر انقلاب است. مطلب ذيل خاطره‌اي از حسين قرائي است از مصاحبه‌اي كه با قيصر امين‌پور انجام داد ولي شرط قيصر اين بود كه در هيچ‌جا منتشر نشود.

* مصاحبه‌اي بدون واكمن/ او گفت و من نوشتم

1- اواسط اسفند‌ماه 80 بود كه مي‌خواستم براي مصاحبه و تحقيقي كه حول شخصيت و‌ آثار «قيصر امين‌پور» بود او را ببينم. يكي از دوستان را هم به عنوان عكاس به همراه خودم برده بودم. در بدو ورود به سروش نوجوان، نگهبان جلويمان را گرفت و گفت: كجا؟ گفتم: مي‌رويم پيش دكتر امين‌پور. گفت: دوربين را بگذاريد و برويد گفتم نمي‌شود مي‌خواهيم با ايشان مصاحبه كنيم. خلاصه عاقبت در مقابل الحاح و اصرار ما زنگ زد به آقاي امين‌پور و با او صحبت كرد و گوشي را داد به من و گفت: با شما كار دارند، صداي نازنيني در آن سوي خط گفت: لازم نبود دوربين بياوريد آقاجان!

رفتيم و حدود 10 دقيقه منتظر شاعر «تنفس ـ صبح» بوديم. پيش خود گفتم؛ اينكه با رعد سرفه‌هاي گران سينه صاف مي‌كند حتما بايد قيصري باشد بلند قامت و تنومند. وقتي كه در قاب در ايستاد با صدايي كه در آن نجابت موج مي‌زد گفت: سلام. گرفتم كه دردمند است و براي همين اين قدر دردواره دارد، نشست و ما هم نشستيم.

حدود چهل ـ پنجاه دقيقه وقت قيصر را گرفتم.

گفتم: استاد مي‌خواهم در مورد شما مطلبي بنويسم و يك سري چيزها نوشته‌ام، ولي در مورد جنابعالي اطلاعات چنداني به دست نياوردم. مي‌خواستم با شما مصاحبه كنم تا تحقيقم كامل شود. قيصر با لبخندي گفت: من اهل مصاحبه نيستم، يعني اصلا حرف زدن بلد نيستم كه به درد مصاحبه بخورد.

خلاصه با اين شرط كه هيچ جا چاپ نشود. فقط در يك تحقيق دانشجويي گنجانده شود با او مصاحبه كردم. چه مصاحبه‌اي! نه واكمن آورده بودم و نه دوربين حرفه‌اي...!

استاد شما در چه سالي و كجا به دنيا آمديد و ...

شما واكمن نداريد؟!

نه؟

{قيصر امين‌پور}: پس چطور مي‌خواهيد بنويسيد!

{قيصر امين‌پور}: شما بگوييد و من مي‌نويسم.

{قيصر امين‌پور}: باشد من مي‌گويم و شما بنويس مشكلي نيست.

من كلمه به كلمه مي‌پرسيدم و او كلمه به كلمه با محبت و آرامش پاسخ مي‌گفت: من مي‌پرسيدم و او با شور و نشاطي جوانانه پاسخ مي‌گفت.

* قيصر: حالم گاهي مثل گل مي‌شود

2- چند ماه بعد دوباره به سروش نوجوان رفتم. البته به بهانه اينكه تحقيق را نشانش بدهم. از پيشوا تا خيابان مطهري خيلي راه بود ولي... كه عشق اول نمود آسان ولي افتاد مشكل‌ها. حالا همه كتاب‌هاي قيصر را خوانده بودم، همه‌اش را حتي داستان‌هايش را رفته بودم از مجله سوره خوانده بودم، نقدهايش را زندگي كرده بودم. در آن ديدار چند سؤال از ايشان كردم او هم جواب مي‌داد؛

استاد شما در مجموعه «تنفس صبح» نسبت به شهيدان و آرمان‌ها توجه ويژه نشان داده‌ايد ولي در گل‌ها همه آفتابگردانند، چنين چيزي به چشم نمي‌خورد؟

ـ سريع و صريح گفت: «يا به قول خواهرم فروغ: دست‌هاي خويش را / در كدام باغچه/ عاشقانه كاشتي؟ اين دست‌هاي يك جانباز است. من آن آرمان‌ها را در لفافه گفته‌ام.

استاد منظور از كوچه‌ آفتاب در شعر:

در خواب شبي شهاب پيدا كردم

در رقص سراب آب پيدا كردم

اين دفتر پر ترانه را هم روزي

در كوچه آفتاب پيدا كردم.

- كوچه آفتاب كجاست؟ گفت: انقلاب اسلامي

دو سؤال ديگر از محضرتان دارم.

«به عصرهاي جمعه‌اي / كه با دوچرخه‌هاي لاغر بلند/ تمام اضطراب شنبه‌هاي جبر را / ركاب مي‌زديم» اين چند سطر را هم خودتان مطرح مي‌كنيد؛

جمعه‌ها روز استراحت ما بود و تمام جمعه را به تفريح مشغول بوديم ولي شنبه‌ها جبر و رياضي داشتيم و جبر هم درس سختي است!

«گفت: احوالت چطور است؟ گفتمش عالي است/ مثل حال گل/ حال گل در چنگ چنگيز مغول!» منظورتان چيست؟

ـ ببينيد من واقعا گاهي اوقات اين گونه‌ام و اين گونه مي‌شوم.

* گفتم شما هم شعر بخوانيد ببينيد كدام‌يك بيشتر از شعرهاي شما را حفظ هستيم

3ـ ارديبهشت ماه 84 همراه بيوك ملكي او را در نمايشگاه كتاب ديدم مهربانانه نشسته بود و با او حرف مي‌زد. پيراهن آبي تقريبا مندرسي به تن داشت. با نهايت سادگي روي جدول نشسته بود. سلام كردم مثل بچه‌اي كه پس از چند سال دوباره پدرش را يافته باشد. ذوق زده نشستم روبرويش كمي صحبت كردم و گفتم چندي پيش در سروش نوجوان ملاقاتتان كردم؟

شناخت و گفت: تو هنوز نوجواني‌ات را حفظ كرده‌اي!

استاد! من شعرهاي شما را از بر مي‌خوانم شما هم بخوانيد ببينم كدام يك بيشتر از حفظيم و آقاي ملكي داوري مي‌كنند. دستهايش را به نشانه تسليم بالا برد و خنده محاصره‌اش كرد و گفت: نه ما تسليميم!

آن روزها خيلي لاغر و نزار شده بود قشنگ يادم هست، موهاي سپيدش در مقايسه با روز اول كه ديده بودمش زيادتر شده بود وقت را غنيمت شمردم و از او شماره تلفن منزلش را گرفتم، قرار شد كه چند تن از دبيران خوش ذوق ادبيات را نزد ايشان ببرم كه پذيرفت گفت: شب قبلش زنگ بزن و هماهنگ كن، در خدمتيم!

* صميميت حتي با نظافت‌چي دانشگاه

4- آذرماه 85 در دانشكده ادبيات دانشگاه تهران براي سلمان هراتي بزرگداشت گرفته بودند، اولين سخنران «گل آفتابگردان» بود كه چند جمله‌اي درباره سلمان گفت، قابل تأمل بود «سلمان با اين مايه شتاب شدن و سرعت شكوفايي خويش، اعجاب‌برانگيز است».

5 ـ هر گاه وقتي دست مي‌داد به كلاس‌هاي قيصر مي‌رفتم. يك روز در طبقه چهارم ساختمان دانشكده ادبيات، پيرمردي را ديدم كه داشت با او صحبت مي‌كرد و مي‌‌گفت: استاد! مجله شعر را كه عكس شما را روي جلد زده بود. خواندم شما هم خوانديد؟ بله خواندم. او با نظافت‌چي‌هاي دانشگاه هم صميمي شده بود. چند جلسه در كلاسهاي نقد ادبي و ادبيات معاصر شركت نموديم. يك ويژگي كه او در اين كلاس‌ها داشت. آوردن كتاب و امانت دادن آن به دانشجويان بود و بچه‌ها هم با شوق از او امانت مي‌گرفتند.

* بچه نيستم كه با تعريف شما خوشحال شوم

6ـ آخرين بار كه ديدمش مرداد ماه 1386 جلسه نقد كتاب «دستور زبان عشق» بود. با آرامش آمد و حرف‌هاي منتقدان را شنيد و آخر با خنده‌هايي مليح گفت: من آن قدر هم بچه نيستم كه با تعريف شما خوشحال شوم!

براي سيد‌حسن حسيني اخوانيه زيبا و عجيبي سروده بود كه در آن جلسه خواند. امروز بايد آن را براي روح بلند او خواند. مرثيه‌اي كه به نظر من يكي از بهترين سوگ سرودهاي قرن محسوب مي‌شود.

باورم نمي‌شود، كي كسي شنيده است

زير خاك گم شوند قله‌هاي استوار؟

منبع : سايت فارس نيوز

براي مشاهده اشعار قيصر امين پور كليك كنيد


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد