داستان كوتاه باغچه آلو

مشاور شركت بيمه پارسيان

داستان كوتاه باغچه آلو

۳۳ بازديد
  آلو داستان كوتاه

خانه ي خانم جان حالا افتاده بود مركز شهر و جاي شلوغ و پررفت و آمد وگرنه قديم ترها، بهترين محله ي تهران بود. اعيان شهر همه در اين محل زندگي مي كردند. اما ديگر چند سالي است كه از سكّه افتاده و شايد خيلي ها هم يادشان نباشد كه آنجا محله ي اعيان نشيني تهران بوده است. اكثر خانه هاي قديمي را كوبيده اند و جايش آپارتمان هاي ارزان ساخته اند. هم سايه هاي قديم خانم جان بيشترشان، ملك هايشان را فروخته اند و رفته اند. ولي خانم جان هنوز هم معتقد است كه اصيل ترين محله ي تهران است. بعضي وقت ها كه با هم براي خريد مي رويم، ساختمان ها را نشانش مي دهم كه همه ساختمان ها اداري و تجاري شده است. ولي قبول نمي كند. خانه هاي كوچه ي خانم جان، خانه هاي قديمي اش به جز دو تا همه آپارتمان شده است. يكي از آن دو تا، خانه ي خانم جان است و ديگري باغي كه دو عمارت در آن ساخته بودند و پر از درخت هاي آلو است. باغ آلو براي مرد و زني بود كه بچه هايشان را يكي يكي زن يا شوهر داده بودند و حالا چند سالي مي شد كه پيرمرد و پيرزن تنها آنجا زندگي مي كردند و تنها دوستان هم محله اي خانم جان بودند. خاطرم هست وقتي بچه تر بودم، مثلاً سي سال قبل، تابستان ها با مادربزرگ مي رفتيم باغ خانه ي هم سايه و آلو مي چيديم و بعد خانم جانم برايشان با آلوها، لواشك درست مي كرد. سيني هاي تمام همسايه ها را مي آوردند و آلوها را پهن مي كردند روي سيني. آنقدر لواشك درست مي كردند كه تمام پاييز و زمستان، لواشك براي خوردن داشتيم. در تمام اين سال ها، سنت لواشك سازي حفظ شده بود. با وجود اين كه بچه هاي مرد و زن هم سايه كمتر مي آمدند و حتي بعضي هايشان اصلاً از ايران رفته بودند، درخت هاي باغ سرحال بودند و از قبل بيش تر بار مي دادند. هميشه مشكل اصلي، تهيه ي سيني بود. ديگر همسايه هاي قديم نبودند و تهيه ي سيني هم به دوش خانم جان من بود.

تا اين كه همين دو سال پيش بود. زد و بندگان خدا، پيرمرد و پيرزن به فاصله ي دو ماه از هم، از دنيا رفتند و شش ماهي خانه و باغ خالي افتاد. پيرمرد اسفند رفت و همسرش اردي بهشت. آن سال تابستان ،آلوهاي باغ به درخت خشك شدند يا به پاي درخت ريختند و تعدادي غذاي پرنده ها شدند. اين اولين سالي بود كه مادربزرگ از مهتابي رو به باغ هم سايه، باغ را تماشا مي كرد. پيش از آن هيچ وقت نديده بودم اين كار را بكند. مي گفت خانه ي مردم است. ولي حالا كسي آنجا نبود. به خانم جان گفتم اي كاش به بچه ها تلفن مي زدن و مي گفتن كه آلوها، حيف مي شود و دست كم يكي دو روز بيايند و در باغ را باز كنند كه آلوها را بچينيم. ولي خانم جان اين كار را نكردند.

روزهاي آخر تابستان رفت و آمدها به باغ زياد شد. خانم جان وقتي اولين رفت و آمدها را ديد و فهميد خانه را به مدرسه ي غيرانتفاعي اجاره داده اند، رفت در يكي از اين دانشگاه هاي بدون كنكور غيرحضوري ثبت نام كرد.

رشته ي تاريخ هنر. مدرسه ي غيرانتفاعي هنرستان دخترانه شده بود. اين هم از شانس و همت خانم جان بود. اگر مدرسه پسرانه بود قصد كرده بود خانه را بفروشد و از اين محل برود. ترم اول را كه گذراند، كارت دانشجوي اش را برداشت و پيش مدير هنرستان رفت. پيشنهاد داد فقط يك زنگ سر كلاس دخترها برود اگر بچه ها راضي بودند، كاري به خانم جان بدهند. مدير هنرستان هم قبول كرد و خانم جان هم در آزمون پيشنهادي اش قبول شد و شد دبير هنرستان.

از آن سال تابستان ها، خانم جان و دبيرها و بچه ها، آلو مي چيدند و لواشك درست مي كردند. بچه هاي پيرمرد و پيرزن هم سايه، وقتي پدر و مادرشان از دنيا رفتند خواستند خانه باغ را بفروشند ولي شهرداري به خريدار بعدي اجازه ي خراب كردن نمي داد مگر درخت هاي باغ خشك شده باشد و آن ها ناچار شدند خانه باغ را اجاره بدهند. به مدرسه اجاره داده بودند چون خيال مي كردند بعد از يكسال درخت هاي باغ، خشك خواهند شد.

منبع : سايت تبيان


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد