استاد معيني كرمانشاهي ، شاعري توانا در شيوه عروضي ، نو ، ترنم گونه ترانه سرا، نويسنده ،نقاش، روزنامه نگار ، وي فرزند كريم خان معيني و نوه «حسين خان معين الرعايا» است،. متولد سال 1301شمسي در شهر كرمانشاه ، شهر فرهاد شيرين ،بيستون سنگ ، كه ابتدا در كار نقاشي مهارت هاي لازم را كسب نموده و تابلوهايي نيز به يادگار در حافظه ايام گذاشته كه از جمله تابلو حضرت مسيح (ع) با كار سياه قلم است و در ضمن كارهاي نقاشي به نظم شعر پرداخته ، آثار او چهار مجموعه شعر به نامهاي: اي شمعها بسوزيد، فطرت، خورشيد شب و حافظ برخيز طبع و نشر شد،ايشان به جهت اشعار بسيار نغز وشيوا از مفاخر كرمانشاه محسوب مي شوند ،الحق شاعران دلسوخته وحساس همچون، او ، سهراب سپهري و رهي معيري ابتدا با بوم رنگ نقاشي به ميدان شعر شاعري آمدند و تلفيق رنگ ها و تركيب نور و سايه ها در سيماي شعرشان مشهود است .
اختصاصات شعري معيني كرمانشاهيتخلص استاد معيني كرمانشاهي كه از مفاخر ارزشمند كرمانشاه محسوب مي شوند، ابتدا "عشقي" ، سپس "شوقي" و بعد از آن "اميد" و سرانجام نام "معيني" را براي تخلص برگزيد، كلمات و آهنگ نهفته در ابيات و اشعار او بسيار با احساس و تحسين انگيز و داراي سوز و گداز با مفاهيم و مضامين زيبا و ظرافت شيوه شاعران بزرگ سبك عراقي و بخصوص سبك هندي يا اصفهاني نزديك تر است ، اين شيوه سرايش شعر را نيز در اشعار شاعران گذشته همچون نظامي گنجوي و از بين شاعران معاصر عالمتاج قائم مقام فراهاني و رهي معيري نيز بخوبي مي تواند جستجو ومشاهده نمود،
اشعارش بسيار زيبا و كلمات و ابيات را تحسين انگيز بيان نموده، هنر ارزشمند ذوقي استاد معيني كرمانشاهي در سرايش ترنم و ترانه سرايي نيز هست اشعاري كه او در طول سال هاي طولاني سروده هنوز در حافظه وخاطره جامعه فراموش نشده ، او در اشعارش از كلماتي از قبيل : از غم جواني از دست رفته ،سرگشتگي ، بي وفايي ايام ، بي اعتنايي يار ، گذشت ايام ، عبرت روزگار ، تنهايي و غربت ، شكوه و شكايت از زمانه ، مجنون ، ليلي ، سنگ ، شمع ، بيابان ، انجمن ، آه ، سوز دل ، يوسف ، يعقوب ، پند ، چمن ، محفل ، صبر ، هوش ، ديوانه ، صحرا، غم ، اشگ ، سوختن ، آتشين ، سينه سوز ، بالين ، ناله ، كوهكن ، بيستون ، فرهاد، شيرين ، دريا ، اشك، سيلاب ، قفس ، پروانه ، فغان ، طاقت ، توان ، قصه ، غصه ، شكسته ،محنت ، ندامت ، بي دل ، بي يار ، بي بال ، باد ، باران و..... بسيار شاعرانه و با بيان خاص خود مطرح نموده كه دل جويندگان شعر پارسي از شيوه سرايش شعرش به درد آورده است .
من نگويم كه به درد دل من گوش كنيد
بهتر آنست كه اين قصه فراموش كنيد
عاشقان را بگذاريد بنالند همه
مصلحت نيست كه اين زمزمه خاموش كنيد
****
جاي آن دارد كه چندي هم ، ره صحرا بگيرم
سنگ خارا را گواه اين دل شيدا بگيرم
مو به مو دارم سخنها نكته ها,از انجمنها
بشنو اي سنگ بيابان بشنويد اي باد و باران
با شما همرازم اكنون با شما دمسازم اكنون
شمع خود سوزي چو من در ميان انجمن
گاهي اگر آهي كشد دلها بسوزد
يك چنين آتش به جان مصلحت باشد همان
با عشق خود تنها شود تنها ، بسوزد
من يكي مجنون ديگر در پي ليلاي خويشم
عاشق اين شور حال عشق بي پرواي خويشم
تا به سويش ره سپارم سر ز مستي برندارم
من پريشان حال و دلخوش با همين دنياي خويشم
******
بيان نامراديهاست اينهايي كه من گويم
همان بهتر به هر جمعي رسم كمتر سخن گويم
شب وروزم بسوز وساز بي امان طي شد
گهي از ساختن نالم گهي از سوختن گويم
خدا را مهلتي اي باغبان تا زين قفس گاهي
برون آرم سر وحالي به مرغان چمن گويم
مرا در بيستون بر خاك بسپاريد تا شبها
غم بي همزباني را براي كوهكن گويم
بگويم عاشقم ، بي همدمم ، ديوانه ام ، مستم
نمي دانم كدامين حال و درد خويشتن گويم
از آن گمگشته ي من هم ، نشاني آور اي قاصد
كه چون يعقوب نابينا سخن با پيرهن گويم
تو مي آيي ببالينم ، ولي آندم كه در خاكم
خوش آمد گويمت اما ، در آغوش كفن گويم
******
مدار چرخ،به كجداريش نمي ارزد
دو روز عمر،به اين خواريش نمي ارزد
سيـــاحت چمـــن عشــق،بهر طاير دل
بـــه خستگــــي و گرفتاريش نمي ارزد...
نـــوازش دل رنجيـــده ام مكــــن اي عشق
كـــه خشـــم يار به دلـــداريش نمــــــي ارزد
بـــه نقش ظاهـــر اين زندگي،چه مي كوشيد
بنـــا شكــسته،بــــه گــــلكـــــاريش نمــــي ارزد
بگـــــو به يوســـف كــــنعان،عـــزيز مصــــر شــــدن
بـــــه كـــــــوري پـــــــدر و زاريــــــش نـــمـــــــي ارزد
در ايـــن زمــــانــه مــــــجـــوييــــد از كــــســـي يــاري
كـــــه خــــود بــــه مــــنت آن ياريــــــش نـــمـــــــي ارزد
******
از نـــدامــــت ســــوختــــم ، يا رب گــــناهـــــم را ببخــــش
مـــو سپيـــد از غـــــم شـــدم،روي سياهــــم را ببخــش
ظلـــم را نشناختــــم ، ظالــــم ندانستم كـــه كــيست
گـــوشه چشــــمي باز كـــردم ،اشتباهـــم را ببخش
ابر رحــــمت را بفـــرما ، سايــــه اي آرد بــــه پيش
ايـــن ســـر بي ســـايبــــان بـي پناهم راببخش
از گـــــلويم گــــر صدايــــي نابجــــا آمـــد برون
توبه كـــردم، سينه پر اشـك وآهم را ببخش
خــــورشيد دگـــــر نـــور دلاويـــــز نـــــدارد
مــه پرتو مـــات هـــوس انگــــيز نــــدارد
در باد بهاري زبس آشوب خزان است
گـــل وحشتي از غـــارت پاييز ندارد
******
يا رب ديگر طاقتم طي شـد يا بسوزانم يا نجاتم ده
عاشق عاشق گشته ام يا رب يا بكش ديگر يا حياتم ده
من كجا او كجا
نه او خبر ز من دارد نه من نشان از او دارم
من جدا او جدا
به سينه سوز غم دارم به ديده اشك خون بارم
روز و شـب نصـيب من آه آتشـين بود
صبح و شـام عاشقان واي اگر چنين بود
من آتشي ز خون دل به سينه دارم
چه هـم دمي ببين نشسته در كنارم
مكن فغان اي دل در اين جهان اي دل
دواي درد آنـگه پيدا شود
كه عاشَـق از هـجران رسو ا شود
حكايتي اگر از اين زمانه گفتم
به ياد آن گذشـته اين تـرانه گفـتم
******
نباشم گر در اين محفل ديوانه اي كمتر
خوش آن روزي ز خاطرها روم افسانه اي كمتر
تو اي سقف كبود آسمان بر سر خرابم شو
پرسـتويي نهان در تير كوب خانه اي كمتر
در كنــار آشنايان
در مـيـان بـي وفـايـان
گر من بيدل نباشــم
شمـع هـر محــفل نبــاشـم
عاشـقي ديوانه كمتر ناله اي مسـتانه كمتر
آتشي گر برفـروزد گوشه ي كاشانه ي من
نيمه شب از غم بسوزد جسم چون پروانه ي من
مست و مدهـوشي سحـرگه
بر در ميخانــه كـمتر
از من بگذر كه اين مجنون پي ليلا گرفته
دل از كف داده اي اكنون ره صحرا گرفته
شعله ور اي عشق رسوا آمدي تا من بسوزم
آمدي با اين همه غم تا چنين آيد به روزم
گر سرآيد سو ز و سازم اين همه شوق و نيازم
شكوه اي كم ناله اي كم
قصه ي بي انتـها با دو صد افسانه كمتر
******
مي گريم و مي خندم
ديوانه چنين بايد
ميسوزم و ميسازم
پروانه چنين بايد
مي كوبم ومي رقصم
مي نالم و مي خوانم
در بزم جهان شور
مستانه چنين بايد
******
من طالب وصلت نبودم
گر سوي بامت پر گشودم
گفتم مگر جويم تو را در خلوت دل
دنبال دل افتاده ام منزل به منزل
افتان و خيزان مي روم صحرا به صحرا
طوفان عشقم مي كشد دريا به دريا
كو آنكه داند مشكل من اين محنت بي حاصل من
تا كي خداوندا جدايي؟واي از منو و واي از دل من
آن شور تو آن تاب من كو آن خلوت مهتاب من
كو ديده بي خواب من كو آن دل بي تاب من كو؟
آن حالت آشفته ام كو راز به عالم گفته ام
كو اشك چون سيلاب من آن ديده بي خواب كو؟
******
كجا سفر رفتي؟ كه بي خبر رفتي
اشكم را چرا نديدي؟ از من دل چرا بريدي؟
پا از من چرا كشيدي؟
كه پيش چشمم ره دگر رفتي!
بيا به بالينم! كه جان مسكينم
تاب غم دگر ندارد، جز بر تو نظر ندارد
جان بي تو ثمر ندارد
مگر چه كردم كه بي خبر رفتي؟
چه قصه ها كه از وفا گفتي با من!
تو بي محبتي كنون جانا يا من؟!
تو چنان شرر به خدا خبر ز خدا نداري
رود آتش از سر آن سرا كه تو پا گذاري
سوز دلم را تو نداني، آتش جانم منشاني
با غمت در آميزم، از بلا نپرهيزم
پيش از آن برم بنشين، كز ميانه برخيزم
رو به تو كردم به خدا خو به تو كردم كه هم آواز تو باشم
دل به تو بستم به اميدت بنشستم كه غزلساز تو باشم
چه شود اگر نفس سحر خبري ز تو آرد
به كس دگر نكنم نظر كه دلم نگذارد
رفتي و صبر و قرار مرا بردي!
طاقت اين دل زار مرا بردي!
منبع : سايت تبيان
براي مشاهده اشعار رحيم معيني كرمانشاهي كليك كنيد
16نشانه كه وقتش رسيده شغلتان را ترك كنيد