چند داستان كوتاه كوتاه

مشاور شركت بيمه پارسيان

چند داستان كوتاه كوتاه

۳۰ بازديد

  داستان ، كوتاه كوتاه درددل
نويسنده : توفيق بيتوشي

همين‌طور كه داشت با خود حرف مي‌زد، روي نيمكتي نشست و روبه‌روي آن مرد شروع كرد به درد دل... «آقا چه كنم، نمي‌تونم ادامه دهم، به خرخره‌م رسيده، نمي‌تونم خرج بچه‌هامو دربيارم، به زور فيش‌هاي...»

- مرد ديگر كه تا آن موقع ساكت بود، بلند شد و با حركات اشاره به مرد مي‌فهماند: كه تو چي مي‌گي، نمي‌فهمم!!! او «كر» بود، او «كر» بود!

پيوند
نويسنده : نسترن نسرين دوست

اولين‌باري كه فكر جمع‌آوري گل وگياه به سرم زد روزي بود كه از راه پله شاخه شكسته گياهي را برداشتم و آن را در ليواني آب گذاشتم.

شاخه خيلي زود ريشه دواند و گياه زيبايي شد. شوق اين رويش در من ريشه دواند. دائم گياه‌ها را پيوند مي‏زدم. هر روز چند گلدان به گلدان‏هايم اضافه مي‌شد، حتي يك برگ در دستان من بعد از مدت كوتاهي به گياهي بزرگ و بالنده تبديل مي‏شد. گياهان سرسبز همه‌جاي خانه را تسخير كرده بودند. به سقف، اتاق خواب، بالكن، آشپزخانه، حمام و توالت راه پيدا كرده بودند. خانه‏‏ام جنگل كوچكم بود. اما روزي كه موعد ترك كردن بود، نه از سيل خبري بود نه از زلزله نه از توفان. جنگ‏هاي ويرانگر هم جاهاي ديگري بودند، اما بايد مي‏رفتم. بايد تخليه مي‌كردم. بايدها نابودي را حق خود مي‌دانستند. بي‏خانمان‏تر از آن بودم كه جنگلم را به دوش بكشم و با خود ببرم. تا آنجا كه توانستم تكه‏هايش را به خانه دوستان كشاندم، ولي اولين گلدانم را -همان تك شاخه رو به مرگ در راه‌پله را كه ديگر شبيه درختچه‏اي شده بود- براي خودم مي‌خواستم. به زحمت او را به جاي سرسبز بكري بردم. چاله‏اي كندم و درختچه را كاشتم و خودم را به او پيوند زدم. حالا ما در دل زمين در هم جفت شده‏ايم و ريشه مي‏دوانيم و به سوي آفتاب رشد مي‌كنيم.

عروسك بازي
نويسنده : نيلوفر انسان

نيلوفر انسان: زن جيغي كشيد و با صداي بلند به مرد گفت: «نندازي‌اش! آن طوري بغلش نكن.»

مرد كه جا خورده بود، ابرو گره كرد و گفت: «اي بابا! مثل اينكه بچه من هم هست‌ها! بي‌دست و پا كه نيستم!» زن با همان صداي نگران گفت: «نه! منظورم اين است كه شما مردها بلد نيستيد بچه‌داري كنيد. »

مرد با حالت تمسخرآميزي گفت: «مثلا شما زن‌ها بلديد؟» زن جوري كه مي‌خواست قاطع به نظر برسد، گفت: «بله! معلوم است كه بلديم؛ ما زن‌ها در بچگي با عروسك بازي كردن، اين چيزها را ياد گرفتيم.» مرد دوباره ريشخندي زد و گفت: «شما زن‌ها در بچگي چشم عروسك‌هايتان را هم كور كرده‌ايد و صورت عروسك‌ها را خط خطي؛ از كجا بدانم با بچه من اين كار را نمي‌كني؟»

زن رويش را برگرداند و با غيظ رفت توي پذيرايي.

منبع : سايت تبيان


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد