دوشنبه ۱۲ اسفند ۹۸ | ۱۹:۵۶ ۳۱ بازديد
عمرم مشابه اگر دشت
درناي آبگير ساكتن
اكنون دو آينه ست
خاموش خاري نمي تكاندم از مهتاب
آن زن كه روي
پرسه ي خود
پهن كرده بال
بايد چگونه پيكري فراز مي شدم
از آتش
خونم سحر نمي كند هنوز و
مي جود كناره ي تاريكي
يا سايه ي شماست
كه بر ديوار
آوار آرزوي مرا
طبل مي زند
آن سو تر نشسته بود
دست پر پر خود را
بر خنچه مي
كشيد
دو كوگ مهربونم از كفم ره
زبنوم لال جوتن از كفم ره
شايد نظير نيمه ي آواي آن كلاغ
در خواب كنده باشم هم تراز اشك
شام هشتم آبان ماه ست
گردم قيام بختك و پندار
آشوب سال هاي برنيامده
پهلوي ديگرم
عمري طواف داده اند و
من اينك
شبگير با حواس پاره ي باران ها
حتي به ياد خويشتن هرگز نمي رسم
چشمم قدم نمي زد
آسمان و خاطره
هر بار
دروازه اي گشاده
رو به روي پنج پيكر طولاني
دستي پر از بريده ي مهتاب