محاق چشم سحر مخمور
تا با گذشته اي اين دخمه بگذرم
دنيا كنار دست پير مي شود
تاريك مي پراكندم
جيغي زنانه
رو به نيمه ي آذرماه
زنگ هميشه رها
درياست خاموش مي شود
جاري ست اضطراب
مي تركم شبتاب
انسان
چه ساده مي رود از دست
وقتي كه درد لخته لخته مي تراشد از غرور
آب مي شود احساس
مي بيني
آسمان چگونه مي شكافد و
مي
سوزد
با آن مزار كه ناپيداست
وقتي كه از كنار زمين
دور ميشد او
توفان
تمام سادگي ما را
از ريشه مي شكست
بايد ميان مهرباني و ماهيخوار
خطي كشيده باشد آدمي از آن سر فرياد
دلشوره را براي چه پس برگ مي خورم
بايد ميان مهرباني و
ماهيخوار
آن ستاره ي آبي او
او جام و جمجمه جاري ست اضطراب
شبنم
سه موج مانده با سپيده چه مي بارد
آيا كبوتري كه به قربانگاه
آن روز قطره قطره ي آزادي
نوك مي زد آشكار
عمر شكسته ي من بود ؟
عمري كه در ميان پر شكستن و پرواز
خاموش مي شود ؟
پنهان كه مي وزم
از دجله ي نگاه تو تا جاليز
چادر زده ست باد
باد است و رنگ مرده گرفته ست نيزار
بس كه خون مكيده از جگر مرداب
بر شاخه ي شكسته خاطره ننويس
تعبير خواب آن گل زرد مي زند
زنها باد و بالشم
اين طاووس
ترس
از شيار گونه ي خود پاك مي كند
سوگند را به سفره رها كردند
دوشنبه ۱۲ اسفند ۹۸ | ۱۹:۵۶ ۳۰ بازديد
تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد