اضافه كاري شاعر (طنز) - دكتر كاووس حسن لي

۳۰ بازديد
  اول صبح شنبه از منزل
با اميد و انرژي كامل

ظاهرم را كمي صفا دادم
ساعت هفت راه افتادم

چشمم اول در آن سحرگه شاد
به نگهبان پاركينگ افتاد

بر خلاف هميشه با خنده
زود آمد به محضر بنده

كه: «خدا لطف‌ها به ما كرده
كه مرا خادم شما كرده

نظرش باز بر من افتاده
دختر خوشگلي به من داده

اسم او را بگو چه بگذارم
البته چارتا ديگه دارم

اسم او جور باشه با همه‌مون
با من و بچه‌ها و با ننه‌مون»

دست او تا رها شد از دستم
اسم‌ها را گرفتم و جستم

با شتاب آمدم به دفتر كار
ديدم آنجا كسي به حال نزار

خسته و مانده تكيه داده به در
جلوش پهن بود شش دفتر

تا كه چشمش به هيكلم افتاد
پا شد و گفت: «السلام استاد!

ديروقتي‌ست چشم در راهم
چشم در راه روي آن ماهم

تا زيارت كنم شما را باز
ديشب از بندر آمدم شيراز»

گفتمش: «چهره‌ات به يادم نيست»
گفت: «اين چهره مال آدم نيست!»

من كه باشم كه يادتان باشم؟
معرض التفات‌تان باشم

نوزده سال پيش در بندر
در شب شعر اول آذر

يادتان نيست شعر مي‌خوانديد؟
اشك از ديده برمي‌افشانديد؟

بنده از ساكنان آن سويم
مدتي هست شعر مي‌گويم...»

ديدم اي واي تازه گرم شده
ذوق يخ‌كرده‌اش ولرم شده!

گفتمش: «خدمتي اگر از من
برمي‌آيد بگو به من لطفاً

گفت: «اين شعرهاي ناقابل
با نگاه شما شود كامل

منتي بر سرم نهيد امروز
وقت خود را به من دهيد امروز»

گفتم: «الان كلاس دارم من
مگر الان حواس دارم من؟

بسپارش به فرصتي ديگر»
گفت اما به حالتي مضطر:

«عصر بايد كه باز برگردم
رخت و پخت سفر نياوردم»

ساعت از هشت داشت رد مي‌شد
جلو من دوباره سد مي‌شد

چاره كار جز فرار نبود
گرچه اين از من انتظار نبود

ناگهان جستم و پريدم من
مثل ديوانگان دويدم من

هن و هن كردم و خلاص شدم
اينچنين وارد كلاس شدم

گشته بود از فرار اجباري
از همه جاي من عرق جاري!

با همين وضع درس شد آغاز
درس اشعار سعدي شيراز

نيم ساعت گذشت و در وا شد
هيكلي مثل جن هويدا شد

با لباسي سياه سر تا پا
غصه از رنگ چهره‌اش پيدا

گفت: «مستخدم جديدم من
از شما دور آنچه ديدم من

مثل مُشتي براده‌ام آقا!
مادر از دست داده‌ام آقا!

مادرم مثل دسته گل بود
لهجه‌اش عين صوت بلبل بود»

تسليت گفتمش به ناچاري
كه «خدا رحمتش كند، باري

مگر از دست من چه مي‌آيد؟»
گفت: «با لطف طبع‌تان بايد

بسراييد كامل و پربار
شعر خوبي براي سنگ مزار»

گفتم: «الان كه وقت من تنگ است
وسط درس و بحث فرهنگ است!»

بغض كرد و به گريه پاسخ داد:
«روي ما را زمين نزن استاد!

گفته حجار با هزار تشر
حداكثر سه ساعت ديگر

مادرم مهربان‌ترين زن بود
شهره شهر و كوي و برزن بود

مثل يك باغ ميوه بود، استاد
هر كه مي‌خواست هرچه، او مي‌داد»

گفتمش: «لا اله الا الله...»
چشم! بعد از كلاس. بر سر راه...»

ظهر وقت ناهار ديدم باز
مردي آمد به سوي من با ناز

هي سر و گردن مرا بوسيد
همه‌جاي تن مرا بوسيد

گفت: «من آرش سمنسارم
همكلاس قديم سركارم

تا به امشب درست يك هفته‌ست
كه زنم قهر كرده و رفته‌ست

شب كه شد تا به صبح مي‌لولم
تك و تنها به خويش مشغولم

تو كه استاد فارسي هستي
و براي خودت كسي هستي

با دو سه شعر دلپسند زنان
همسرم را به خانه برگردان»

ساعت پنج موقع رفتن
يك‌نفر زنگ زد به گوشي من

كه: «من از دفتر مديريتم
منشي بخش حفظ حيثيتم

روز جمعه مدير دانشگاه
باز در رأس هياتي همراه

سفري پراهميت دارند
تا از اين راه بهره بردارند

مثل ديگر مديرهاي وطن
به دو سه سرزمين بكر و خفن:

ساحل عاج و گامبيا و غنا
بوركينافاسو و گواتمالا

امر فرموده‌اند: تا فردا
متن‌هايي مناسب هرجا

بنويسيد و مرحمت بكنيد
در ثوابش مشاركت بكنيد

البته متن‌ها طراز شود
رسم بين‌الملل لحاظ شود

متن‌هايي وزين و عرفاني
پاك و آماده سخنراني»

وقتي از در مي‌آمدم بيرون
ديدم از آن طرف، كنار ستون

پيرمردي كه عين گوركن است
مثل آنكه در انتظار من است

دفتري كهنه بود در دستش
باز مي‌كرد و زود مي‌بستش

تا مرا ديد پيش من آمد
سرفه‌اي كرد و در سخن آمد

كه: «تو از بهترين اديباني
افتخار تمام ايراني

خوش‌كلام و رشيد و رعنايي
«چه سري چه دمي عجب پايي!»

مشكلم را اگر كني درمان
نبود بهتر از تو در ايران»

گفتمش: «خب، بگو چه بايد كرد؟»
سر به نزديك گوش من آورد

گفت: «در خانه توي انبارم
عكس يك نسخه خطي دارم

اين كپي را كه كرده‌ام پنهان
هست يك صفحه از اواسط آن

نثر اين نسخه ساده و عالي‌ست
من نمي‌دانم اين نوشته كيست

شايد اين نسخه كاين‌چنين باشد
مال صد سال پيش از اين باشد

گر بيايي شبي به خانه من
قيمت نسخه را كني روشن

مي‌فروشم به آن عتيقه‌خران
به تو هم مي‌رسد كمي از آن»

وعده‌اي بي‌ثمر به او دادم
سوي منزل به راه افتادم

زن همسايه با هزار ادا
وسط كوچه بست راهم را

گفت: «اي افتخار اين كوچه
باعث اعتبار اين كوچه

شوهر نازنينم از حالا
چشم دارد به مجلس شورا

قصد دارد كه نامزد بشود
از موانع سريع رد بشود

من گواهم كه هست مرد عمل!
نيست چون ديگران شل و تنبل

همسر من اگر رود مجلس
مثل آنها نمي‌كند فس‌فس

سر يك سال مي‌شود ايران
بهترين كشور تمام جهان

تو كه «اشعار» مي‌كني تدريس
متن خوبي براي ما بنويس

كه دل سنگ را تكان بدهد
شور و حالي به اين و آن بدهد

دل مردم از آن كباب شود
همسرم فوراً انتخاب شود»

ساعت هفت خسته و بي‌حال
بازگشتم به خانه نزد عيال

تا نگاهي به وضع حالم كرد
چاي و ميوه براي من آورد

گفت: «بايد كه زودتر بروي
ميوه و مرغ و شير و نان بخري»

گفتمش: «اي نماد همدردي
كاش امشب معاف مي‌كردي»

اخم كرد و به طعنه گفت به من
«چشم، اي شوهر مدافع زن!

فكر ما را نكن كه ما سيريم
مثل همّيشه روزه مي‌گيريم!

تازه امروز هم پسرعمه‌ت
زنگ زد باز و گفت با شدت:

به پسردايي‌ام بگو لطفاً
از براي پزشك ماهر من

آن پزشكي كه مرهم درد است
باد فتق مرا عمل كرده‌ست

يك قصيده به طول هفده خط
بسپارد به پست بي‌زحمت...»

مانده بودم من و سفارش‌ها
غرق بودم ميان خواهش‌ها:

متن دعوت براي جشن و عزا
ازدواج و وفات و سور و كذا

معني يك قصيده از «جرجيس»
وجه تسميه «قمرقرقيس»

علت جر و بحث كهنه و نو
ريشه واژه «زلم زيمبو»

جنس عرفان حضرت «جمجام»
رنگ شلوار همسر خيام

علت قهر دختر سعدي
شيوه ختنه كردن بعدي...

گيج بودم از اين همه خدمت
اخم همسر مزيد بر علت

گفتم: «اي همسر وفادارم
رونق روشن شب تارم!

شب و روزم اگر پر از كار است
كيسه‌ام از ثواب سرشار است

تو شريك ثواب‌هاي مني
بهتر از تو جهان نديده زني!»

گفت: «آهسته! بچه‌ام خواب است
فكر نان كن كه خربزه آب است»

منبع : سايت تبيان


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد