
آن چه در اين نوشتار مي آيد، مقايسه يي اجمالي ست بين انديشه هاي آدم الشعراي شعر فارسي رودكي سمرقندي و حكيم و فيلسوف نيشابور، عمر خيام كه در محورهاي بي اعتباري دنيا، حتمي بودن مرگ، اغتنام وقت، نكوهش ريا و فريب كاري، توصيف طبيعت و... بررسي مي شود.
مساله ي انتساب و عدم انتساب ابيات يكي از بزرگ ترين دشواري ها در راه تحقق و پژوهش در افكار هر دو شاعر است و اين مساله در مورد حكيم نيشابور شدت وحدت بيشتري مي يابد، نيز از آن جايي كه بحث انتساب و عدم انتساب ابيات و اشعار خيام از حوصله ي اين پژوهش به دور است آن چه در اين نوشتار مي آيد ما آن را اصطلاحاً «انديشه و تفكر خيامي» مي ناميم يعني به روش و سبك و افكار خيام، به همين خاطر در طول اين نوشتار ممكن است ابياتي ذكر شده باشد كه در انتساب آن ها به خيام شك و ترديد وجود داشته باشد.
بي اعتباري دنيادنيا در نظر رودكي و خيام جز سراي درد و رنج و مكر و فريب بيش نيست فريب كاري و ناهمواري دنيا كه بيشتر شبيه آغلي ست كه انسان اسير سر پنجه مهار جبر، گوسفندسان در آن آرميده است. « گوسفنديم و جهان هست و به كردار نقل» .
جهان چيزي جز ابر و باد و افسانه نيست دنيا هم چون زني عشوه گر و تزوير كار خود را آرايش نموده و انسان فارغ البال و آسوده، بي اطلاع از باطن پليد او بر اين سراي ناهموار تكيه زده است.
رودكي:اين جهان پاك خواب كردار است
آن شناسد كه دل اش بيمار است
نيكي او به جاي گاه بد است
شادي او به جاي تيمار است
چه نشيني بدين جهان هموار
كه همه كار او نه هموار است
كنش او نه خوب و چهرش خوب
زشت كردار و خوب ديدار است
(نفيسي، 1336: 494)
خيام:شادي مطلب كه حاصل عمر دمي ست
هر ذره ز خاك كي قبادي و جمي ست
احوال جهان و اصل اين عمر كه هست
خوابي و خيالي و فريبي و غمي ست
(تبريزي، 1373: 211)
يا:
اين صورت كون، جمله نقش است و خيال
عارف نبود هر كه نداند اين حال
بنشين، قدح باده بنوش و خوش باش
فارغ شو، از اين نقش و خيالات محال
(تبريزي، 1372: 241)
دل بستن به اين سراي سپنج كار عاقلان و فرزانگان نيست.
رودكي:مهر مفكن برين سراي سپنج
كه اين جهان پاك بازيي نيرنج
نيك او را فسانه واري شو
بر او را كمرت سخت بتنج
(نفيسي، 1336: 495)
يا:
ما همه خوش خوريم و خوش خسيم
تو در آن گور تنگ تنهايي
نه چنان خفته يي كه برخيزي
نه چنان رفته يي كه بازايي
(منصور، 1373: 178)
خيام:اي آن كه نتيجه چهار و هفتي
وز هفت و چهار دايم اندر تفتي
مي خور كه هزار بار بيش ات گفتم
باز آمدن ات نيست چو رفتي، رفتي
(تبريزي، 1372: 259)
يا:
در پره ي اسرار كسي را ره نيست
زين واقعه جان هيچ كس آگه نيست
جز در دل خاك هيچ منزل گه نيست
افسوس كه اين افسانه ها كوته نيست
(تبريزي، 1372: 109)
حتمي بودن مرگيكي از مسائلي كه هر دو شاعر نسبت به آن دقت نظر داشته اند مساله ي حتمي بودن مرگ است رودكي مي دانست كه « زندگي چه كوته و چه دراز » باشد سرنوشت همه يكي است: مرگ (يوسفي، 1377: 24) .مرگ در اشعار خيام نيز از توانايي بالايي برخوردار است و انديشه او مدام در حول و حوش نيستي دور مي زند و بيم مرگ و فنا همه جا در اشعار او هست. « شعر خيام هر واژه اش بوي زندگي را دارد و مرگ را، فرشي ست كه از تار و پود زندگي و مرگ يافته است. كوزه يي ست كه در گل اش از آب حيات و خاك ممات سرشته شده » [مهاجر شيرواني، 1377: 19]
مي سرايند:
رودكي:تو چه گونه جهي؟ كه دست اجل
به سر تو همي زند سرش
(نفيسي، 1336: 525)
يا:
نارفته به شاه راه وصلت كامي
نايافته از حسن جمالت كامي
ناگاه شنيدم ز فلك پيغامي
كز خم فراق نوش بادت جامي
(نفيسي، 1336: 518)
يا:
جمله صيد اين جهان ايم اي پسر
ما چو صعوه، مرگ بر سان زغن
هر گلي پژمرده گردد زو، نه دير
مرگ بفشارد همه در زير غن
(نفيسي، 1336: 550)
خيام:هر چندي يكي برايد كه من ام
با نعمت و با سيم و زرآيد كه من ام
چون كارك او نظام گيرد روزي
ناگه اجل از كمين در آيد كه من ام
(تبريزي، 1372: 249)
يا:
بر مفرش خاك خفتگان مي بينم
در زير زمين نهفتگان مي بينم
تا چشم به صحراي عدم مي نگرد
نا آمدگان و رفتگان مي بينم
(تبريزي، 1372: 244)
و يا:
افسوس كه بي فايده فرسوده شديم
در طاس سپهر سرنگون، سوده شديم
دردا و ندامتا كه تا چشم زديم
نابوده به كام خويش، نابود شديم.
(تبريزي، 1372: 243)
رودكي:زندگاني چه كوته و چه دراز
نه به آخر بمرد بايد باز
هم به چنبر گذار خواهد بود
اين رسن را اگر چه هست دراز
خواهي اندر عنا و شدت زي
خواهي اندر زمان به نعمت و ناز
خواهي اندك تر از جهان بپذير
خواهي از ري بگير تا به طراز
اين همه باد و بود تو خواب است
خواب را حكم ني مگر به مجاز
اين همه روز مرگ يك سان اند
نشناسي ز يك ديگرشان باز
(نفيسي، 1336: 3-5)
يا:
ابله و فرزانه را فرجام خاك
جاي گاه هر دو اندر يك مغاك
(نفيسي، 1336: 537)
خيام:اي دوست بيا تا غم فردا نخوريم
وين يك دم عمر را غنيمت شمريم
فردا كه از اين دير فاني در گذريم
با هفت هزار سالگان سر به سريم
(تبريزي، 1372: 243)
اغتنام وقتاغتنام وقت يكي از مولفه هاي شعري رودكي و خيام است. آن ها انسان ها را به كام يابي، شادي، غم نخوردن و دل نبستن به جاودانگي و وعده وعيدها دعوت مي كنند.
رودكي:شاد زي يا سياه چشمان شاد
كه جهان نيست جز فسانه و باد
زآمده شادمان ببايد بود
وز گذشته نكرد بايد ياد
من و آن جعد سوي غاليه بوي
من و آن ماه روي حور نژاد...
(نفيسي، 1336: 495)
و يا :
بس عزيزم، بس گرامي، شاد باش
به تيمار جهان دل را چرا بايد بخسباني؟
(منصور، 1373: 216)
خيام:تركيب طبايع چو به كام تو دمي ست
رو شاد بزي اگر چه بر تو ستمي ست
با اهل خرد باش كه اصل تن تو
گردي و نسيمي و شراري و غمي ست
(تبريزي، 1372: 7-2)
و يا:
از دي كه گذشت هيچ از او ياد مكن
فردا كه نيامده است فرياد مكن
بر نامده و گذشته بنياد مكن
حالي خوش باش و عمر بر ياد مكن
(تبريزي، 1372: 251)
يا:
اين قافله ي عمر عجب مي گذرد
درياب دمي كه با طرب مي گذرد
ساقي غم فرداي حريفان چه خوري
پيش آر پياله را كه شب مي گذرد
(تبريزي، 1372: 220)
نيز:
تا كي غم اين خورم كه دارم يا نه
وين عمر به خوش دلي گذارم يا نه
در ده قدح باده كه معلوم ام نيست
كاين دم كه فرو برم بر آرم يا نه
(تبريزي، 1372: 229)
يا:
اي دل غم اين جهان فرسوده مخور
بي هوده نه يي غمان بي هوده مخور
چون بوده گذشت و نيست نابود پديد
خوش باش و غم بوده و نابود مخور
(تبريزي، 1372: 224)
نكوهش ريا و فريب كاريتقدس و رياي برخي زهدفروشان فريب كار موضوع ديگري ست كه رنج اش خاطر هر دو شاعر را در پي داشته است.
رودكي:
روي به محراب نهادن چه سود
دل به بخارا و بتان طراز
ايزد ما وسوسه ي عاشقي
از تو پذيرد نپذيرد نماز
(نفيسي، 1336: 3-5)
و يا:
كاش آن گويد كه باشد، بيش نه
به يكي بر چند بيفزايد فره
(نفيسي، 1336: 538)
در صورتي كه در اين رباعي منسوب به خيام، زنان بدكار از عايد نمايان دروغي بهترند زيرا لااقل حساب آن ها پيش عام و خاص معلوم است.
يك دست به مصحف ايم و يك دست به جام
گه نزد حلال ايم و گهي نزد حرام
ماييم درين گنبد فيروزه ي خام
نه كافر مطلق، نه مسلمان تمام
(تبريزي، 1372: 249)
يا:
گرمي نخوري، طعنه مزن مستان را
از دست بنه تو حيله و دستان را
تو غره از آني كه ننوشي مي ناب
صد كار كني كه مي غلام است آن را
(تبريزي، 1372: 202)
تغيير و دگرگونيموضوع ديگري كه هر دم مانند تيري جان كاه بر دل هر دو شاعر مي نشيند عبارت از طالع بشر و دگرگون گشتن زمانه و دگر گشتن ايشان است، جواني پر از نشاط آن ها به پيري و ناتواني و ضعف بدل مي گردد و زندگاني آنان به مرگ منتهي و ناكام و شكسته دل گرديده اند.
رودكي:همه نداني اي ماه روي مشكين موي
كه حال بنده از اين پيش بر چه سامان بود
به زلف چوگان نازش همي كني تو بدو
نديدي آن گه او را كه زلف چوگان بود
شد آن زمان كه رويش به سان ديبا بود
شد آن زمانه كه مويش به سان قطران بود
بسا نگار كه حيران بدي بدو در چشم
به روي او و دو چشم اش هميشه حيران بود
تو رودكي را اي مام رو اكنون بيني
بدان زمان نديدي كه اين چنينان بود
كنون زمانه دگر گشت و من دگر گشتم
عصا بيار كه وقت عصا و انبان بود
(نفيسي، 1336: 494)
خيام:افسوس كه نامه ي جواني طي شد
و آن تازه بهار زندگاني دي شد
آن مرغ طرب كه نام او بود شباب
فرياد ندانم كه كي آمد كي شد
(تبريزي، 1372: 219)
آميختگي شادي و غمدر اشعار هر دو شاعر، شادي و غم در اين دنيا به هم آميخته است و انسان هيچ گاه به شادماني مطلق دست نخواهد يافت.
رودكي:
جهان همه ساله به كام كس نرود
و گر رود ندهد هر چه راي داري و كام
(منصور، 1373: 171)
نيز:
در منزل غم فكنده مفرش ماييم
و ز آب دو چشم دل بر آتش ماييم
عالم چو ستم كند ستم كش ماييم
دست خوش روزگار ناخوش ماييم
(نفيسي، 1336: 516)
يا:
جز حادثه هرگز طلب ام كس نكند
يك پرسش گرم جز تب ام كس نكند
ور جان به لب آيدم، به جز مردم چشم
يك قطره ي آب بر لب ام كس نكند
(نفيسي، 1336: 515)
خيام:چون حاصل عمر ما در اين دير دودر
جز خون دل و دادن جان نيست دگر
خرم دل آن كه يك نفس زنده نبود
و آسوده كسي كه خود نزاد از مادر
(تبريزي، 1372: 243)
يا:
افلاك كه جز غم نفزايند دگر
ننهند به جا تا نر بايند دگر
تا آمدگان اگر بدانند كه ما
از دهر چه مي كشيم نايند دگر
(تبريزي، 1372: 233)
نيز:
يك روز ز بند عالم آزاد ني ام
يك دم زدن از وجود خود شاد ني ام
شاگردي روزگار كردم بسيار
در كار جهان هنوز استاد ني ام
(تبريزي، 1372: 249)
نيز:
اين گونه كه من كار جهان مي بينم
عالم همه رايگان بر آن مي بينم
سبحان الله به ره چه در مي نگرم
نا كامي خويشتن در آن مي بينم
(تبريزي، 1372: 246)
توصيف طبيعتيكي از مختصات شعراي ايران مخصوصاً در قرن چهار و پنج و شش آن است كه در توصيف طبيعي، بهاريه و خزاييه توانايي بسيار داشتند و در اشعارشان به زيباترين وجه به توصيف طبيعت پرداخته اند.
رودكي و خيام مفتون بهار و منظره هاي گوناگون آن بوده اند. خيام و رودكي هر دو به انسان، طبيعت، آزادگي و زندگي عشق مي ورزند.
آمد بهار خرم با رنگ و بوي طيب
با صد هزار نزهت و آرايش عجيب...
صلصل به سرو بن بر، با نغمه كهن
بلبل به شاخ بر، بالحنك غريب
اكنون خوريد باده و اكنون زييد شاد
كاكنون برد نصيب جيب از بر جيب
منبع : سايت تبيان
براي مشاهده اشعار رودكي كليك كنيد
براي مشاهده اشعار خيام كليك كنيد