دوشنبه ۱۲ اسفند ۹۸ | ۱۹:۵۳ ۳۰ بازديد
گندم شد و رسيد به دركي كه داس داشت
در آن شبي كه درك ِ«رسيدن»، هراس داشت
ابليس يك تجسم ناچيز و ساده بود
از آتشي شكفته كه او در لباس داشت
شب مي چكيد از سر ِ انگشتهاي او
مهتاب در نگاه ترش انعكاس داشت
او با دروغ پنجره ها خو نكرده بود
خورشيد پشت پنجره با او تماس داشت
طغيان، غرور موسمي اش را به باد داد
فصلي كه ابر هم عطش التماس داشت
آوازهاي بومي زن، پشت پنجره
حزني شبيه غربت گلدان ياس داشت
مردي مرا به خاطره تبديل مي كند
تقديم چشم او غزل من به پاسداشت