سوگوارم چون درختي‌، ريشه‌هاي خويش را

۳۲ بازديد

 

سوگوارم چون درختي‌، ريشه‌هاي خويش را

كز چه كژ برداشتم آن روز پاي خويش را

سرفه كردم‌، كوه لرزيد و امانت باز ماند

جراتي كو تا بلرزانم صداي خويش را

رنج‌ها مي‌بيند از من، هر كه بر گِرد من است

بس كه دارم گردباد آسا هواي خويش را

عرضه كردم از چه رو بر دلّه‌گان كوي عشق

راست همچون استخوان، مهر و وفاي خويش را

من كه پابوس در شاه غريبانم چرا

در غريبي‌ها بجويم آشناي خويش را

در حريم امن عترت، احترامي داشتم

در به در كردم دل بي‌ماجراي خويش را

من كه مدحت‌گوي اصحاب كِسايم در سخن

از چه بر هر ناكس افكندم رداي خويش را

بر ني تن ماندم و پوسيدم و مختار‌وار

با سر ني وانهادم مقتداي خويش را

دلو‌گون افكندمت در چاه هر چشم سفيد

چشم من آوخ! ندانستم بهاي خويش را

چشم من آوخ! ندانستم كه يوسف خود منم

باختم يك‌سر همه سرمايه‌هاي خويش را


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد