دوشنبه ۱۲ اسفند ۹۸ | ۱۹:۵۲ ۳۱ بازديد
آغوش وا كرده بودي با دستهايي مردّد
جمعيّت و خنده، گاهي، تنهايي و گريه، ممتد
از شاهراهت گذشتند هرگز ولي برنگشتند
تشويش و شرم و شكايت، بيوقفه در رفت و آمد
چيزي نميآيد از خوب، خوب آرزويي محال است
از خود نپرسيده بودي جز بد چه ميآيد از بد؟
با خندههايت نپوشان نقصانِ اين ناكسان را
هرگز كمالي ندارند اين مردهاي مجرّد
در سينهي مهربانت جز حسّ مادر شدن نيست
با سنگ خوابيدي امّا... كوهي به دنيا نيامد