دوشنبه ۱۲ اسفند ۹۸ | ۱۹:۵۲ ۳۲ بازديد
بد و خوب باشد چه بهتر كه بدتر
چه بايد ببينم به جز وهم باور
زبان وا كن اي من بگو صادقانه
كه جغدي نشستهست جاي كبوتر
تعجب ندارد كسي جاي خود نيست
اگر گوشها كور اگر چشمها كر
حواسم غزل را به خون ميكشاند
مذاقِ تغزّل ندارم كه ديگر
اميدي نماندهست جز يأسِ فردا
كه هر روز بايد بيفتد عقبتر
كه از خود نپرسيدم اصلا چرا شعر؟
همين شور كافيست ديگر چرا شر؟
زبانهاي ديوار را قفل كردم
ولي حرف آوار، در آمد از در
روانم به من گفت: خاكي نه انسان
زني شكل شن در بيابان شناور