آدم هاي بي وفا به من چه – به من چه در كيف دستي شان جا مي شوند
از كوپه هاي قطار به من چه؟ فرار از فرار مي كنند
به من چه به من چه كه در دهه ي هفتاد
در شعر فارسي به من چه؟ كه از چشم هاي تو چه اتفاق – اتفاقي
به من چه؟ كه افتاد؟
بي را از تهران خريدم به من چه؟ واو و ف و الف را
از عاشقي كه كارش به زغال كِشي كِشيده
نكشيده پخش و پرا مي كرد وفا را به من چه؟
ناگفته گفت: كه در آغاز نه فقط دانه ي فلفل سياه بود
روفيا سوفيا
نه فقط دانه ي فلفل سياه بود
خاكه زغال صورتم را گُل انداخته بود باز هم از دور شناخته بود مرا به من چه؟
بي را از تهران خريدم
بي بي اسم طوطي حرّافي بود كه صرفاً به عينك من
زُل مي زد و هي مي گفت هيچ نمي گفت!
هي گفت و هيچ نگفت هيچ نمي گفت! به من چه!
خُب!
حالا عكس ماري بكشيد بي وفا ياري كه منم!
كه غلافش را دور انداخته
ماري كه غلافش دور انداخته
خلافش را ثابت كنيد
ثابت كنيد خلافش را
مگر اين كه ثابت كنيد خلافش را