مخزني از / «من»ي از فولاد آتش گرفته
اول/ استخوانهاي مرا ريز ريز كرده
بعد / هلاك شدم از تشنگي!
مي چسبد آواز قمر ملوك / تا از آن سرِ چشمه بنوشم آب
فواره نميزند در اتاق من بطريهايي كه زيرشان را روشن كرده ام
با قالب يخي از دوزخ
التماس نكن! از تا بوتم پايم را بيرون نميگذارم تا از تشنگي
هلاك نشوم
چشمانم را بگذار كنارِ در بروم به تاريكيِ از نو عادت كنم از نو
بازي بازي قمار باز قهاري شدم
باختم از نو / يكي در ميان ستارههاي هفت آسمان را
ماه نميتابد از نو / با سگِ بي عوعو چه كنم؟
دو گرگ هار را مهار كرده ام كه بند كفشهاي مرا اگر كه نبندد هم
از برهوت بالا بروم/ التماس نكن!
با تشنگي از عصارهي علفي برمي گردم كه طعم د’مِ مارمي دهد
من قطعه قطعه شوم وَ اسم افق را بگذارند مرتع سرسبز؟
گهواره ام را تكان ميدهند و گورم را هم زمان نشانمي دهند
به زني كه هنوز دندان عقل در نياوره
و در زبالههايهايهاي به دنبال گوهريمي گردد
در صدفي كه: هلاك شدم از تشنگي
دريا را كه نميشود از تو تزريق كرد در رگهاي دست چپم.
خالي و پرمي شود اين ساحل از موجهاي ناطلبيده كه
سر به هوامي كند آدم پا به لب گور را
سفت و سخت ببنديد بند كفشهاي مرا
من نميخورم از گول طول و عرض اين همه وجد و همهمه را
وين همه را خطمي زنم ازفعلاتن بالامي روم از مفتعلن فع
وز برهوتي كه ربطي به ملكوت ندارد
عاق گوش خر خرگوشي هم نميشوم
با قولي كه مي دهم از روي همين صندلي برقي
وين سند سنگي را با چكش و ميخ / امضامي كنم
16نشانه كه وقتش رسيده شغلتان را ترك كنيد