دوشنبه ۱۲ اسفند ۹۸ | ۱۹:۵۲ ۳۰ بازديد
تــا سُـــلــيــمانم شدي افتادم از حسّ و نفس
زير پايم پَهن كردي مُـــدتي قالـــيــچه را
بعد از آن ديگر نديدم از تو حـــتي نامه اي
داشتم هر روز و شب احساس ِ يك بازيچه را
من هزار و سيــصد و هـــفـــتاد بار عاشق شدم !
تو ولي يك بار هم از من نپرسيدي : چرا !؟
ما دو تا يك فرق ِ كوچك! ( نيمه شب ها ) داشتيم
تو خدا را خواب مي ديدي من امّا نيچه را !