دوشنبه ۱۲ اسفند ۹۸ | ۱۹:۵۱ ۳۱ بازديد
«رندانه آخر ربودي جامي ز خمخانهي دل
خونين چو برگ شقايق، رنگين چو افسانهي دل»
در فصل طوفان و آتش مانند كوه ايستادي
همراه همسنگرانت ، همپا و همشانه دل
مادر به پايت نشست و آجر به آجر بنا كرد
آبادي ديگري را بر روي ويرانه دل
هر روز شب زنده داري، بيتابي و بيقراري
آوازه سرفههايت پيچيد در خانه دل
دل دادي و پر گرفتي، تا عشق از سر گرفتي
تاول به تاول سرودي شعر صميمانه دل
آتشفشان جنوني، تقسير امضاي خوني
در خواب حتي نديدم مثل تو ديوانه دل
اين روزها گريههايم چون سجدههايت بلند است
اي ذكرت از جنس دريا، تسبيحت از دانه دل
يك عمر ما را كنارت، آري تحمل نمودي
از خانه مان پر كشيدي ... اما نه از خانه دل