به سرش زد كه خود كشي بكند ، شايد اين آخرين حماقت بود
قرص هاي برنج را برداشت ، قهرمان رمان وحشت بود
مثل ديوانه هاي زنجيري خود به خود دست هاش مي لرزيد
آب را توي حلق ليوان ريخت ، صحنه آماده ي جنايت بود
راديو داشت «راه شب » مي داد ، زده بود او ولي به بيراهه
آخر خط رسيده بود و براش مرگ شيرين ترين حقيقت بود
آب را بي اراده بالا برد ، آه ! لعنت به زندگي ... لعنت
يادش افتاد آخرين ديدار در خيابان استقامت بود
يادش افتاد مادرش مي گفت : «تو جگر گوشه مني اماـ
اتفاقي برات اگر افتاد با خودت فكر كن كه قسمت بود»
اصفهاني چه آشنا مي خواند : « باز امشب در اوج ...»اما نه
باخودش گفت:مي خورم،قلبش آخرين بيت شعرحسرت بود
سينه اش را به سيم آخر زد ، قرص ها را يكي يكي بلعيد
قرص جوشيد و معده اش را خورد ، درد در عمق بينهايت بود
مثل يك مار دور خود پيچيد ،بعد بي ناله ، بي صدا خوابيد
پلكش آرام روي هم افتاد ، خوابش امشب چه قدر راحت بود
... دير از راه ميرسد مادر ، آه ! بي فايده ست دكترها !
دست مادر گرفت دستش را ...گرم ... اما بدون حركت بود
پنج شنبه ، عذاب ، دلتنگي ... دختري كه پر از پشيماني ست
تازه آباد رشت مي خواند نامه اي را كه توي پاكت بود