پنجشنبه ، عذاب ، دلتنگي

مشاور شركت بيمه پارسيان

پنجشنبه ، عذاب ، دلتنگي

۳۱ بازديد

 

به سرش زد كه خود كشي بكند ، شايد اين آخرين حماقت بود
قرص هاي برنج را برداشت ، قهرمان رمان وحشت بود

مثل ديوانه هاي زنجيري خود به خود دست هاش مي لرزيد
آب را توي حلق ليوان ريخت ، صحنه آماده ي جنايت بود

راديو داشت «راه شب » مي داد ، زده بود او ولي به بيراهه
آخر خط رسيده بود و براش مرگ شيرين ترين حقيقت بود

آب را بي اراده بالا برد ، آه ! لعنت به زندگي ... لعنت
يادش افتاد آخرين ديدار در خيابان استقامت بود

يادش افتاد مادرش مي گفت : «تو جگر گوشه مني اماـ
اتفاقي برات اگر افتاد با خودت فكر كن كه قسمت بود»

اصفهاني چه آشنا مي خواند : « باز امشب در اوج ...»اما نه
باخودش گفت:مي خورم،قلبش آخرين بيت شعرحسرت بود

سينه اش را به سيم آخر زد ، قرص ها را يكي يكي بلعيد
قرص جوشيد و معده اش را خورد ، درد در عمق بينهايت بود

مثل يك مار دور خود پيچيد ،بعد بي ناله ، بي صدا خوابيد
پلكش آرام روي هم افتاد ، خوابش امشب چه قدر راحت بود

... دير از راه ميرسد مادر ، آه ! بي فايده ست دكترها !
دست مادر گرفت دستش را ...گرم ... اما بدون حركت بود

پنج شنبه ، عذاب ، دلتنگي ... دختري كه پر از پشيماني ست
تازه آباد رشت مي خواند نامه اي را كه توي پاكت بود


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد