دوشنبه ۱۲ اسفند ۹۸ | ۱۹:۵۱ ۳۱ بازديد
قبـل از ايــن هـا بــــراي باريــدن در دل مــن هــــواي خــوبي بود
بـغـض هـاي بهــانـه بـــودند و گــريـه هـــم آشنــاي خــوبي بود
تــو كــه بـودي ستاره ها هر شب توي چشم تو مي درخشيـدند
آسمــانـت مــرا بغــل مـي كـــرد ... و خدا هـم خداي خـوبي بود
دست هامان به هم گره مي خورد ، شعـرهايت مرا تكان مي داد
و بـــراي حفـاظت از شعــرت سينـه ي من چـه جـاي خــوبي بود
عطــر گــل هاي چـــادرت هر روز در نفس هاي كــوچه مي پيچيد
روز هايي كه با تـــو سر مي شد خوب من ! روز هاي خــوبي بود
ناگـهـــان قلبــم از تپـــش افتـــاد يك فـــرشتـــه گــرفت دستم را
دست هــايي مـــرا ربــود از تـو ، مـــرگ ... آدم ربـاي خــوبي بود
گيـــج و مبهـــوت رفتنـم بــودي با همـــــان چشــم هاي خرمايي
چشم خيس ات سياه پوشم شد ، چه عزايي ، عزاي خـوبي بود
...
تــازه آبــاد رشت غـــوغـايي است ، بــاز بـــوي گلاب مــي آيددختــــري كـه مـدام مـي گــــويد : پســـر بـــا وفـــاي خــوبي بود