دوشنبه ۱۲ اسفند ۹۸ | ۱۹:۵۰ ۳۰ بازديد
حسي غريب مي كشد اين سمت و سو مرا
عطري نجيب مي وزد از رو به رو مرا
خورشيد رفته است و به دامان نشسته است
گرد و غبار قافلهّ آرزو مرا
پيراهني نمانده كه روزي بياورد
حتي نسيم گمشده بويي از او مرا
يك تكه استخوان و پلاكي شكسته كو
زان پيكر غريب به خون خفته كو مرا؟!
در پايبوس سرخ كدامين زمين و مين
گل مي كند شرارهّ اين جستجو مرا...
***
در آستان بقعهّ دل ايستاده ام
اذن دخول مي شكند در گلو مرا
اي ابر اشك وقت زيارت رسيده است
آخر مخواه اين همه بي آبرو مرا
عطري شگفت در همه جا موج مي زند
ديگر نمانده طاقت اين گفتگو مرا...