چند غزل از سعيد بيابانكي

مشاور شركت بيمه پارسيان

چند غزل از سعيد بيابانكي

۳۱ بازديد

 

نه ترنجي، نه اناري

نه از اين كوه صدايي، نه در اين دشت غباري
نه به اين روز اميدي، نه از آن دور سواري

آن‌قدر لاله وارونه در اين كوه نشسته‌ست
كه نمانده‌ست به پيراهنت اي دشت، غباري

بس كه خون و غزل و خاطره پاشيده به ديوار
بر نمي‌آيد از طبع پريشان شده كاري

شب و خرناس گرازان، نه كليدي نه چراغي
باغ عريان و هراسان، نه ترنجي نه اناري

دم مسموم كه پيچيد در اين كوچه بن‌بست
كه ني افتاد كناري، قلم افتاد كناري

آي خورشيد تباران همه فانوس بياريد
تا بگرديم پي آينه‌اي، آينه‌داري

سبدي واژه بياريد و بهاري گل و افسوس
تا بكاويم براي غزلي ناب، مزاري

چه شد آن يار سفر كرده كه چون موج رها بود
زير پيراهن باران‌زده‌اش تازه بهاري

مانده زان يار كه چون خاطره پر ريخته در باد
قلمي بي‌سر و ته مانده چشمان خماري

برس اي عشق به داد دل ما چشم به راهان
نه از اين كوه صدايي، نه از آن دور سواري

 

خروس‌خوان

چه ببرها كه در اين كوه، ناپديد شدند
چه سروها كه در آغوش من شهيد شدند

نيامدند سفر كردگان اين كوچه
چه چشم‌هاي سياهي به در سفيد شدند

در انتظار مرام رفيق‌هاي قديم
هزار مرتبه تقويم‌ها جديد شدند

هنوز پنجره‌مان تا خروس‌خوان باز است
خبر دهيد به آن‌ها كه نااميد شدند

برآمدند شبي با هزار دست دعا
هزار قفل فروبسته را كليد شدند

دو واژه از دو لبي را كنار هم چيدند
دو بيت ناب سرودند و بوسعيد شدند

سياهي از همه جا روسياهي از همه سو
خوشا به حال شهيدان كه رو سفيد شدند

 

دارالسلام

امشب چراغ غم را بر دوش بام بگذار
دست مرا بگير و در دست جام بگذار

زنهار نشكند دل اين آبگينه ناب
در خواب مرمرينم آهسته گام بگذار

يك سو بريز زلفي، سويي به كار چشمي
جايي بپاش بويي، هر گوشه دام بگذار

آرامشي‌ست يكدست، تلفيق خواب و مستي
نام دو چشم خود را دارالسلام بگذار

تا فاش گردد امشب رسوايي من مست
داغي ز بوسه‌هايت بر گونه‌هام بگذار

دار و ندار من سوخت آتش مزن دلم را
اين بيت را براي حسن ختام بگذار

يك شيشه مي‌بياور، يك جام عطر و لبخند
لختي برقص امشب، سنگ تمام بگذار!

 

ستاره‌ها همه روشن

ستاره‌ها همه روشن، چراغ‌ها خاموش
نشسته‌ام به تماشاي روستا خاموش

تنم در آتش شعري نگفته مي‌سوزد
عجيب اين‌كه تمام اجاق‌ها خاموش

سكوت مي‌وزد از لابه‌لاي هشتي‌ها
به بوي اين‌كه كند نغمه مرا خاموش

چراغ و جام و سه تار و من و شب و آتش
فتاده‌ايم كناري جدا جدا خاموش

هر آن چه شعله پيه‌سوز اشك من روشن
چراغ خانه آن يار آشنا خاموش

كجاست آن كه مرا مثل لاله روشن كرد؟
و بر فروخت چنين در شب عزا، خاموش

هم كه او رفت و سراغ از نسيم هم نگرفت
كه شمع خانه ما روشن است يا خاموش

«چراغ صاعقه آن سحاب روشن باد»(حافظ)
كه خواست آتش آلونك مرا خاموش

 

چراغ

شب مانده است و شعله بي‌جان اين چراغ
شب شاهد فسردن تنهاترين چراغ

چشم انتظار بوي تو بيدار مانده‌ام
شب‌هاي بي‌شمار، كنار همين چراغ

اين كلبه شاهد است كه من دود خورده‌ام
در لحظه لحظه رويش طبعم از اين چراغ

تا يك نظر به كوچه خوشبخت بنگرم
مي‌آوري براي من اي نازنين، چراغ؟

امشب حديث عشق تو را شرح مي‌دهم
اين‌جا كنار پنجره يا هشتمين چراغ

يادش به خير در نفسش نوبهار داشت
در دست‌ها شقايق و در آستين چراغ

امشب شب نزول بهار است و آفتاب
روييده است از همه جاي رفتن، چراغ

مادر! چراغ‌ها همگي رنگ شب شدند
روشن بمان براي من اي آخرين چراغ

 

محشر

از مرمر حسرت تراشيدند ما را
عمري نشستند و پرستيدند ما را

ما خشت‌هايي خام بر ديوار بوديم
نادوستان آيينه ناميدند ما را

بدمستشان كرديم و چون ته مانده جام
بر سينه ديوار پاشيدند ما را

ما را به خاك تيره افكندند چون گل
با آن‌كه بوييدند و بوسيدند ما را

پنهان و بي‌آزار، گرم بوسه بوديم
از روزن ديوارها ديدند ما را

ديدند و چون آيينه‌اي زنگاربسته
بر سنگ‌هاي سرد كوبيدند ما را

ذلت ببين كز بين صدها بام كفتر
كفتارها ما را پسنديدند، ما را

محشر شد و پا در مياني كرد مستي
بردند و سنجيدند و بخشيدند ما را!

منبع : سايت تبيان


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد