دوشنبه ۱۲ اسفند ۹۸ | ۱۹:۵۰ ۳۲ بازديد
باراني كه روزها
بالاي شهر ايستاده بود
عاقبت باريد
تو بعدِ سال ها به خانه ام مي آمدي...
تكليفِ رنگ موهات
در چشم هام روشن نبود
تكليفِ مهرباني ، اندوه ، خشم
و چيزهاي ديگري كه در كمد آماده كرده بودم
تكليفِ شمع هاي روي ميز
روشن نبود
من و تو بارها
زمان را
در كافه ها و خيابان ها فراموش كرده بوديم
و حالا زمان داشت
از ما انتقام مي گرفت
در زدي
باز كردم
سلام كردي
اما صدا نداشتي
به آغوشم كشيدي
اما
سايه ات را ديدم
كه دست هايش توي جيبش بود
به اتاق آمديم
شمع ها را روشن كردم
ولي
هيچ چيز روشن نشد
نور
تاريكي را
پنهان كرده بود...
بعد
بر مبل نشستي
در مبل فرو رفتي
در مبل لرزيدي
در مبل عرق كردي
پنهاني،بر گوشه ي تقويم نوشتم:
نهنگي كه در ساحل تقلا مي كند
براي ديدن هيچ كس نيامده است