باروت نم كشيده

مشاور شركت بيمه پارسيان

باروت نم كشيده

۳۴ بازديد

 

از همين ديروز بود

كه هرچه آتش ديوانه شد

ديگر

آب، جوش نيامد.

پرتقال‌ها

خورشيدهاي بي‌شماري شدند

كه صبح بر شاخه رسيدند

و ماهياني كه در آسمان شنا مي‌كردند

از دهانه‌ي غاري كه ما به آن ماه مي‌گوييم

مي‌آمدند و مي‌رفتند

انگار

كسي قانون‌هاي جهان را عوض كرده بود.

من ترسيدم

و رازِ دوست داشتنت را

مثل جنازه‌اي كه هنوز گرم است

در خاك باغچه پنهان كردم

به دنبال تو

بر درها

دَر زدم

دريا باز كرد

اسب‌ها چنان مي‌دويدند

كه يالِ موج و موجِ يال

شعر را به هم مي‌زد

برگشتم

و نقطه‌اي بيشتر برابرم نبود

آنقدر دور شده‌ بودم

كه زمين

نقطه‌اي بيشتر نبود

فكر كن

در واگني باشي

كه از قطار جدا مي‌شود

و پايي را كه از ايستگاه برداشته‌اي

بر خاكِ رُسِ كوير بگذاري

چه كلماتي داشت

اگر با دهانِ كفش‌هايت شعر مي‌گفتي!

من اما

بيشتر نگران عمر بودم

تا نگران آب

و نمي‌دانستم عمر، بدون آب

از گلويم پايين نمي‌رود

***

مي‌ترسم

مي‌ترسم از اين خواب

كه هر لحظه مرا دورتر مي‌برد

و هرچه بيشتر شانه‌هايم را تكان مي‌دهي

بيشتر خواب ساعتي را مي‌بينم

كه در گورستان زنگ مي‌زند

فكر كن 

به باراني كه از پيراهنت مي‌گذرد

از پوستت مي‌گذرد

و از درون

تو را غرق مي‌كند

حالا

تو مرد خسته‌اي هستي

كه كم كم بيشتر مي شوي

در خيابان‌ها مي‌دوي

و لااقل هميشه چند دست

براي گرفتنِ زخم‌هات كم داري

در باران‌ها مي‌دوي و

نمي‌داني

خشم يك طپانچه‌ي خيس

ديگر به هيچ دردي نمي‌خورد.

آه، باروت نم‌كشيده‌ي من!

پرندگان به آسمان رفته‌اند

و خورشيد

از هيزم پرندگان روشن است


اين‌گونه‌است كه تنها مي‌شوم

و تو را چون مِيداني از مين‌هاي خنثي نشده

بغل مي‌كنم

حالا

مي‌توانيد يك دقيقه سكوت كنيد!

.

.

.

.

مي‌توانيد

سنگي بر اين شعر بگذاريد

نامي بر آن ننويس!

بگذار فكر كنند

مردي

با اين همه گلوله در سينه

گريخته است


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد