خبر آمد خبري در راه است
سرخوش آن دل كه از آن آگاه است
شايد اين جمعه بيايد...شايد
پرده از چهره گشايد...شايد
دست افشان...پاي كوبان مي روم
بر در سلطان خوبان مي روم
مي روم بار دگر مستم كند
بي سر و بي پا و بي دستم كند
مي روم كز خويشتن بيرون شوم
در پي ليلا رخي مجنون شوم
هر كه نشناسد امام خويش را
بر كه بسپارد زمان خويش را
با همه لحظه خوش آواييم
در به در كوچه ي تنهاييم
اي دو سه تا كوچه ز ما دورتر
نغمه ي تو از همه پر شور تر
كاش كه اين فاصله را كم كني
محنت اين قافله را كم كني
كاش كه همسايه ي ما مي شدي
مايه ي آسايه ي ما مي شدي
مرحوم آقاسي شاعرمعاصر
نام تو آرامه ي جان من است
نامه ي تو خط اوان من است
اي نگهت خاستگه آفتاب
در من ظلمت زده يك شب بتاب
پرده برانداز ز چشم ترم
تا بتوانم به رخت بنگرم
اي نفست يار و مدد كار ما
كي و كجا وعده ي ديدار ما
مرحوم آقاسي شاعرمعاصر
روزي خواهم آمد و پيامي خواهم آورد
در رگها نور خواهم ريخت و صدا در خواهم داد
سهراب سپهري
كي رفته اي زدل كه تمنا كنم ترا؟
كي بوده اي نهفته كه پيدا كنم ترا؟
غيبت نكرده اي كه شوم طالب حضور
پنهان نگشته اي كه هويدا كنم ترا
.....
خواهم شبي نقاب ز رويت برافكنم
خورشيد مكه ماه كليسا كنم ترا
فروغي بسطامي
يارا يارا گاهي دل ما را به چراغ نگاهي روشن كن
چشم تار دل را چو مسيحا به دميدن آهي روشن كن
بي تو برگي زردم
به هواي تو مي گردم
كه مگر بيفتم در پايت
اي نواي نايم
به هواي تو مي آيم
كه دمي نفس كنم تازه در هوايت
تا فدا كنم جان و دل برايت
به نسيم كويت اي گل،به شميم بويت اي گل
در سينه داغي دارم،از لاله باغي دارم
با يادت اي گل هر شب،در دل چراغي دارم
باغم بهارم باش،موجم كنارم باش
دكتر قيصر امين پور
اي دل اگر عاشقي،در پي دلدار باش
بر در دل روز و شب،منتظر يار باش
دلبر تو جاودان،بر در دل حاضر است
رو در دل برگشا،حاضر و بيدار باش
نيست كس آگه كه يار،كي بنمايد جمال
ليك تو باري به نقد،ساخته كار باش
لشكر خواب آورد،بر دل و جانت شكست
شب همه شب همدم ديده بيدار باش
گر دل و جان تو را،در بقا آرزوست
دم مزن و در فنا،همدم عطار باش
شيخ عطار
مژده دهيد باغ را بوي بهار مي رسد
آب زنيد راه را هين كه نگار مي رسد
كز رخ نور بخش تو نور نثار مي رسد
راه دهيد يار را آن مه ده چهار را
عنبر و مشك مي دمد سنجق يار مي رسد
چاك شدست آسمان غلغله اي ست در جهان
ما چه نشسته ايم پس شه زشكار مي رسد
تير روانه مي رود سوي نشانه مي رود
مولانا ديوان شمس
بـــاز هـــواي ســـحـــــرم آرزوســـت
خــلـــوت و مــــژگـــان تــرم آرزوسـت
شـكــــوه غــربـــت نــبـرم ايـن زمـان
دسـت تـــــــو و روي تــــو ام آرزوســت
خــــســتـــهام از ديـــدن ايـن شـوره زار
چـشـم شـقــــايــــق نـگـرم آرزوســـت
واقــعـــه ديـــــدن روي تـــــــو را
ثـــانــــيـــه اي بـيـشــتــرم آرزوسـت
جــلـوه ايـــن مـاه نـــكـــو را بـبـيـن
رنــــــگ و رخ و روي تــــــوام آرزوسـت
ايــن شـب قـدر اســت كـه مــا بـا هـمـيـم؟
مـن شـب قـــــدري دگــــرم آرزوســـت
حـــسِّ تــــو را مـيكـنـــم اي جـان مـن
عــزلـت بِـــيـتــي دگـــرم آرزوســــت
خـانـه عــشـِاق مــهـاجـر كـجـــاسـت؟
در سـفـــرت بـــال و پـــــرم آرزوســـت
حــسـرت دل بـــارد از ايـــن شـعـــر مـن
جـام مِـياي در حـرمـــم آرزوســـــت
احمد عزيزي
من از انديشه ليلي، تمام عمر،مجنونم
تماشا كن كه ميجوشد، شرابت از دل خونم
ببين از شهر چشمانم، قطار ژاله ميآيد
و با هر قطره اشكم، سفير ناله مي آيد
بر اين صحراي خشكيده، ببار اي ابر بارانزا
كه آتش حلقه پيچيده، ببار اي ابر باران زا
ز هريك جرعه از جامت، هزاران رود ميجوشد
كه خضر زندگاني هم، پي اين آب ميكوشد
بده جامي كه ميريزد، عطش از ساغر جانم
طبيبا جان به لب آمد، نمي آيي به درمانم
بيا كز چشم بيمارم، سرشك ندبه ميبارد
و اين دوري براي خود، مفصل روضهاي دارد
پي ديدارت آقاجان، نگاهم پشت در مانده
نبايد با خبر باشي، از اين حيران درمانده!؟
شب تاريك هجران را، به نور وصل روشن كن
هزاران سال شد رفتي، لباس آمدن تن كن
نسيم صبحگاهي را، معطر از عبورت كن
تمام قاصدك ها را، خبردار از ظهورت كن
بكش دست نوازش بر سر چشم انتظارانت
شكوفا كن زمين را از صداي پاي بارانت
شكوه جلوه خلقت، به عالم خودنمايي كن
و از خورشيد تابان جمالت، رونمايي كن
بيا تا چشمهاي ما، از اين ظلمت رها باشد
و روشنگر ز نور تو تمام جادهها باشد
گل نرگس اگر بلبل، حديث وصل ميخواند
تمام عمر را شاعر، به اميد تو ميماند
تو آن شورآفرين هستي، كه با عشقت به شوق آيم
خدا را با تو ميبينم، كه دائم در تمنايم
مرا اي مهربان آقا، غلام آستانت كن
شبيه ضامن آهو! شدم آهو، ضمانت كن...
بيا اميد عالم از ازل تا حال و فرداها
به حق ساقي كوثر، به حق مادرت زهرا...
صابر خراساني