باغبان كاشت گلي را كه نديده ست چمن
نه ز حيثيت جان و نه روان و نه بدن(1)
دامن عشق نشاء پرورد از جنس خدا
كه رسولانه كند رشد در احوال زَمن (2)
دم مُشكين نشناسد دژ و تحريم و كمند
ميرسد صاف و صميمانه به هر كوي و دمن
سالكان را همه حيرت ز سهي قامت حُسن
جلوه آرامش محض است و نفس شورفكن
بيغرض باش و نظر كن به مصلاي صفي
كه در اخلاص شرف سجدهكنان گبر و شمن(3)
مدعي نيست كسي خار نباشد به گلي
منتها فرق مُبين بين خلنگ(4) است و سمن
هر كه را دولت اقبال در اندازه درك
خاصه آن قدر بصيرت كه سزاوار روَن(5)
چشم دارم كه مجسّم شودت مظهر حلم
بي بديلانه خضوع ورز و همي كبرشكن
باغبان رفت و گلش گشت گلستان عجبا
همچو «فردين» ز پس و حاشيه انكار ثمن(6)
1. بوعلي سينا گويد: خداوند مردم را از گِردآمدن سه چيز آفريد: 1- تن كه به تازي بدن و جسم خوانند؛ 2- جان كه آن را روح خوانند؛ 3- روان كه نفس گويند.
2. زمن: روزگار
3. شمن: بتپرست
4. خس و خار
5. رون: امتحان، آزمون
6. ثمن: ارزش