چهره مسيح در شعر فارسي

مشاور شركت بيمه پارسيان

چهره مسيح در شعر فارسي

۳۲ بازديد

  چهره مسيح در شعر فارسي

چهره مسيح در ادبيات فارسي، با اساطير و رمز و رازهاي بسياري آميخته‌است. مسيح منجي كه مژده آمدنش و انفاس خوشش زنده‌كن جان‌هاي فرسوده است و يا عيسايي در جمع ياران دوازده‌گانه‌اش كه نماد شهادت و عصمت و تبرك بوده‌است. بسياري از لغات و اصطلاحات خاص آيين او در نظم و نثر فارسي و اقوال و نوشته‌هاي صوفيه، بر سبيل تمثيل و مجاز و براي بيان منظورهاي عرفاني و چه بسا مقاصد سياسي و حكمي در ترتيبي از رندي به كار رفته‌اند.

دگر كت ز دار مسيحا سخن / به ياد آمد از روزگار كهن

كسي را كه خواني همي سوگوار / كه كردند پيغمبرش را بدار

كه گويد كه فرزند يزدان بد اوي / بران دار بر كشته خندان بد اوي

چو پور پدر رفت سوي پدر / تو اندوه اين چوب پوده مخور

ز قيصر چو بيهوده آمد سخن / بخندد بر اين كار مرد كهن

همان دار عيسي نيرزد به رنج / كه شاهان نهادند آن را به گنج

(فردوسي)

خر عيسي گرش به مكه برند / چون بيايد، هنوز خر باشد

(سعدي)

تعبيرات و تركيباتي مانند دير راهب، بت ترسا، زنار زلف، اعجاز مسيحا، نفس عيسوي، خر عيسي، آسمان چهارم و كرامت بي‌رنج ميسر شده در آثار پارسي فراوان به چشم مي‌خورد. مرجع استناد اكثر اينان نيز داستان‌هاي قرآن و تعدادي حديث اسلامي و روايات ساخته مفسران و عرفا بوده‌است. گاهي حتا تصوير عيسويت با تصورات ديگري از مذاهب و فرق ديگر خلط شده‌اند، مثلا پر اتفاق افتاده كه كشيش مسيحي، با موبدان و مغان و برهمنان اشتباه گرفته شده يا زنار مسيحي با كستي زرتشتي يگانه يا همانند تصوير شده‌است.

اي دلبر عيسي‌نفس ترسايي / خواهم كه به پيش بنده بي‌ترس آيي

گه اشك ز ديده ترم خشك كني / گه بر لب خشك من لب تر سايي

(ابوسعيد ابوالخير)

به اينها مي‌توان لغات و تعبيرات ديگري را افزود كه به جهات تاريخي، فرهنگي، ديني و جغرافيايي به مسيح مربوط مي‏شوند. لغات و تعبيراتي مانند ابجدخواني‏ عيسي، آستين مريم، باد مسيح و باد مسيحا، بيت لحم، پنجه مريم، ترسا، تعميد، چليپا، دم عيسي، لوقا، متي، مرقون، مريم عذرا، معجزه مسيح، نسطور، يعقوب و يوحنا.

كسي مانند ناصرخسرو به سبب مسافرت كاشفانه و جستجوگرانه‌اش كه به دنبال حقيقت سرزمين‌هاي مختلف را درمي‌نورديد و شرح آن را در سفرنامه‌اش آورده‌است، اين فرصت را داشته تا با مسيحيان حشر و نشر نزديك داشته باشد. خاقاني، نظامي و شاعراني كه در قفقاز مي‌زيسته‌اند نيز طبيعتاً به خاطر همسايگي و همنشيني با مسيحيان آشنايي درست‌تري از فرهنگ و آداب مسيحي داشته‌اند. از اين بين خاقاني چون مادري مسيحي داشته، آشنايي و به طبع اشاراتش به دقايق فرهنگ عيسوي راهگشاتر و مطلوب‌تراست. در سروده‌هاي خاقاني، شرواني اين شاعر بزرگ قرن ششم قفقازي، مسيح ازهر دو منظر مورد توجه قرار گرفته‌است؛ يكي از نگاه مسيحيان و بر اساس باورها و دريافت‌هاي پيروان مسيح و ديگر نگاهي كه از قرآن، تفاسير و منابع اسلامي در باب مسيح متأثر است. هيچ كس چون او نتوانسته روايت دقيقي در باب آيين مسيح، اعياد، مراسم و آداب و رسوم مربوط به مسيحيان را ارائه كند. قصيده معروف "‌ترساييه" از خاقاني سرشار است از اشارات مسيحي؛ و حتا خيلي وقت‌ها بدون دانستن اين فرهنگ نمي‌توان معاني پيچيده و حكمي خاقاني را درك كرد. شعري كه با اين مطلع شروع مي شود: فلك كج‌روتر است از خط ترسا / مرا دارد مسلسل راهب‌آسا. و در ادامه ادعا مي كند:

كنم تفسير سرياني ز انجيل / بخوانم از خط عبري معما

به اينها مي‌توان داد و ستد تجاري بين پيروان دو مذهب و همچنين آميخته شدن عيسويت و غرب يا فرنگ را نيز اضافه كرد. فرنگستان كه "مسلماني ندارد"، مظهر مسيحيت است؛ جايي ديگر، جايي بيگانه و راز آميز و دور. و چه بسا كه بتوان دشمني ديرينه ايران و روم را نيز به آن اضافه كرد.

كساني كه درباره تصوف اسلامي تحقيق مي‌كرده‌اند، مثل دكتر زرين‌كوب، حتا اعتقاد داشته‌اند كه بسياري از آداب و سنن صوفيه مثل عزلت و سياحت و فقر و رياضت و تجرد و دريوزگي و امثال اينها، همه متأثر از رياضت و رهبانيت عيسوي است. گاهي چهره‌هاي نماديني چون شيخ صنعان كه نماد تصوف و زهد است، در امتحان ايمان به آتشگاه دلبر ترسا سرمي‌نهد و دينش را به بت كافركيش مسلمان‌كش ترسايي به حراج مي‌گذارد.

تفاسير و نوشته‌هاي عرفاني مثل كشف‌الاسرار ميبدي پر از قصه‌هاي تمثيلي عيسي است. عيسي در اين نوشته‌ها مثالي چندبعدي وكاربردي براي سلوك عرفاني است. مثلا "خم رنگرزي عيسي" كنايه از وجود انسان كمال مطلوب است كه منشأ آثار وجودي متعدد و متكثر است. همچنان دل انسان كامل كه هر چيز به آن وارد شود پاك و زدوده مي‏شود.

بجز اين، مرغ عيسي نيز از جمله مثال‌هاي ديگري است كه در تمثيل‌هاي عرفاني فارسي فراوان ياد شده‌است. به روايت ميبدي، عيسي بر پاره‌اي گل چيزي خواند و بر آن دميد و آن گل به اذن خدا بر سان مرغي شد. "و آن مرغ اين خفاش است كه در شب پرد." مولانا نيز از آن در داستان‌هاي مختلفي سود جسته‌است:

بال و پر بگشاد مرغي شد پديد / آب و گل چون از دم عيسي چريد

مرغ جنت شد ز نفخ صدق دل / هست تسبيحت بخار آب و گل

زنده كردن مردگان، شفا دادن بيماران، بينا كردن كوران از ديگر صفات عيسوي است كه ادبيات فارسي به سبيل كنايه و تمثيل به آن بسيار پرداخته‌است. مثل اين بيت از حافظ:

فيض روح‌القدس ار باز مدد فرمايد / ديگران هم بكنند آن چه مسيحا مي‌كرد

مولانا به تفصيل در شرح معجزات مسيح روايت كرده‌است:

هان و هان اي مبتلا اين در مهل / صومعه عيسي‌ست خوان اهل دل

از ضرير و لنگ و شل و اهل دلق / جمع گشتندي ز هر اطراف خلق

تا به دم اوشان رهاند از جناح / بر در آن صومعه عيسي صباح

به اين مي‌توان بيت‌هاي بسياري را از ديوان حافظ و ديگر شعرا نيز افزود.

طبيب عشق، مسيحادَم است و مشفق ليك / چو درد در تو نبيند ، كه را دوا بِكُنَد؟

***

طبيب راه‌نشين ، درد عشق نشناسد / برو به دست كن اي مُرده‌دل مسيح‌دَمي

***

از روان‌بخشي عيسي نزنم دَم هرگز / زان كه در روح‌فزائي چو لبت ماهر نيست

***

جان رفت در سَرِ مي و حافظ به عشق سوخت / عيسي‌دَمي كجاست كه اِحياي ما كند

(حافظ)

***

سخن‌سنجي‌كه مدح خلق نفريبد به وسواسش / مسيحاي جهان مرده گردد صبح انفاسش

(بيدل)

ميبدي نيز اين قصه را به تفصيل و با سعي استدلال وصف كرده‌است:"و روزگار ايشان روزگار طبّ بود، زيركان و حكيمان بودند در ميان ايشان... پس ربّ العالمين معجزه عيسي هم از آن جنس ساخت كه ايشان در آن ماهر بودند... روزي بود كه پنجاه هزار كس مداوات كردي از اين بيماران و اسيران و نابينايان و ديوانگان. هر كس كه طاقت داشتي بر عيسي رفتي و آنكه نتوانستي رفتن، عيسي بر او خود رفتي". (كشف‌الاسرار، ج 2، ص 123).

از جمله كساني كه با دم عيسي حيات دوباره يافته‌اند، العازر از همه در ادبيات فارسي معروف‌تر است. احمد شاملو در شعر "مرگ ناصري" كه به روايت شهادت عيسي پرداخته، العازر را نماد انقلابي بي‌مسئوليت شمرده:

از خيل تماشاييان العازر...

و خويش را از آزارگران ديني گزنده آزاد يافت

چنانكه مولانا نيز به ترتيبي العازر را بي‌نصيب نگذاشته‌است:

عيسي از افسونش با عازر نكرد / اين كه تو كردي دو صد مادر نكرد

عازر ار شد زنده آن دم باز مرد / از تو جانم از اجل نك جان ببرد

در نزد صوفيه ترسايي و شخص عيسي مسيح گاه رمز تجريد و تجرد در سلوك و همچنان شيوه زيستن زاهدانه و پرهيزكارانه نيز بوده‌است:

تا نفس هست ازين دامگه آزادي نيست / تهمتي بود تجرد كه مسيحا برداشت

(بيدل)

به جز اين تمثيل‌ها و رمزها، داستان‌هاي عيسي نيز براي پندآموزي و چه بسا استصحاب اهل فقه نيز در ادبيات فارسي بسامد بالايي دارد و چه بسا كه گاهي داستاني به اشكال و روايات مختلف تعريف شده‌است:

عيسي به رهي ديد يكي كشته فتاده / حيران شد و بگرفت به دندان سر انگشت

گفتا كه "كِرا كشتي تا كشته شدي زار / تا باز كه او را بكشد آنكه تو را كشت؟"

(ناصرخسرو)

همان گفتگوي شما نيست راست / بر اين بر روان مسيحا گواست

نبيني كه عيسي مريم چه گفت / بدانگه كه بگشاد راز ازنهفت

كه پيراهنت گر ستاند كسي / مياويز با او به تندي بسي

وگر بر زند كف به رخسار تو / شود تيره زان زخم ديدار تو

مياور تو اخم و مكن روي زرد / بخوابان تو خشم و مگو هيچ سرد

(فردوسي)

نوميد مشو گرچه مريم بشد از دستت / كان نور كه عيسي را بر چرخ كشيد آمد

(مولوي)

بجز اين داستان هاي در گهواره سخن گفتن واز دريا گذشتن و سفره آسماني پهن شدن و شام آخر و بر صليب شدن عيسي كه به تبع مسلماني با انكار همراه بوده‌است، همه از رمزهاي مكرر ادب فارسي‌اند:

يا مسيحي كه به تعليم ودود / در ولادت ناطق آمد در وجود

قصه‌هاي ديگري نيز هست كه فارسي‌زبانان و ادب فارسي را با مسيح و مسيحيت پيوند مي‌زند. يكي شباهت ماني پيامبر با او و دادخواهي‌اش و كتاب او كه در ادب فارسي به انجيل مانوي نيز شهرت دارد. چنانكه در آثار الباقيه بيروني نام كتاب ماني، انجيل‌السبعين ذكر شده‌است و در لطايف الاشارات قشيري رسالت اصلي عيسي مسيح ظلم‌ستيزي بيان شده‌است و از طرفي معمولاً دعواي عدالت اجتماعي نيز آن دو را يگانه و به سمبلي در طول سال‌هاي بيداد تبديل كرده‌است. به خصوص در روزگار تب سوسياليستي تازه، دوباره اين موتيو جان گرفته بوده‌است. به طور مثال، مي‌توان به شعرهاي فريدون مشيري و منوچهر آتشي اشاره كرد كه هر دو با گريزي به ماجراي عيسي روزگار بيداد بشر امروز را به شكوه گرفته‌اند.

او با صليب چوبي و دشنام دشمنان

با كوه سرنوشت گلاويز بود و من ...

من خود صليب خويشتنم!

(منوچهر آتشي)

من مسيحا را بالاي صليبش ديدم

با سر خم‌شده بر سينه كه باز

به نكوكاري پاكي خوبي

عشق مي‌ورزيد

و پسرهايش را

كه چه سان پاك و مجرد به فلك تاخته‌اند

و چه آتش‌ها هر گوشه به پا ساخته‌اند

(فريدون مشيري)

و از همه اينها معروف‌تر شعر مرگ ناصري شاملو ست كه در يكي از جاوردانه‌ترين شعرهاي تمثيلي، حكايت بر دار كردن عيسي را با رنج‌هاي روشنفكري امروز گره زده‌است:

"شتاب كن، ناصري، شتاب كن!"

ز رحمي كه در جان خويش يافت

سبك شد

و چونان قويي مغرور

در زلالي خويشتن نگريست

و از طرفي پيامبران را آيينه‌هاي يك منشور ازلي شمردن نيز نوعي نگاه ديگري بوده‌است كه عيسي را چون پيامبران فارسي و پيامبر اسلام براي شاعران و عرفا عزيز مي‌ساخته‌است. چنانكه خاقاني مي‌گويد:

خود را چو ستوده‌اي نكوهد / عيساي فلك‌نشين شمارش

يا مولوي كه به شكل ديگري همين مضمون را بيان كرده‌است:

مي‌گشت دمي چند بر اين روي زمين او

از بهر تفرج

عيسي شد و بر گنبد دوار برآمد

تسبيح‌كنان شد

بالجمله هم او بود كه مي‌آمد و مي‌رفت

هر قرن كه ديدي

تا عاقبت آن شكل عرب‌وار بر آمد

داراي جهان شد

و فروغ به شكلي ديگر اين تداوم كرامت را در شعرش نشان داده‌است:

شايد كه عشق من

گهواره تولد عيساي ديگري باشد

و بالاخره، در سرانجام باز مي‌توان به مولانا برگشت كه نقطه وصل شاعران و عارفان با هم است و جايي در مقايسه دو دين و دو رسول در مثنوي گفته‌است:

مصلحت در دين عيسي غار و كوه / مصلحت در دين ما جنگ و شكوه

منبع : سايت تبيان


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد