بدعت ها و ضرورت هاي نيما

مشاور شركت بيمه پارسيان

بدعت ها و ضرورت هاي نيما

۳۴ بازديد

  بدعت ها و ضرورت هاي نيما

در اين متن و در متن شعر فارسي امروز، پرداختن به نيما، پرداختن به ضرورتِ نيماست؛ و، هم‌زمان، ضرورتِ پرداختن به نيما.

براي رسيدن و پرداختن به هردو ضرورت بالا، اما، متن كدام جهت را بايد پي گيرد؟ كدام طرف، كدام سمتِ كار نيما، امروز به كار ما مي‌آيد؟ آشكارا آن جهتي كه بتواند از تسلسل تقويمي بيرون بزند؛ زمان را درنوردد؛ از آن سال‌هاي مانده ميانِ قرنِ درحالِ زوالِ قبلي، و قرن تازه و درراهِ فعلي‌ي هجري‌ي شمسي بگذرد و به حالا، به حالِ ما برسد. تنها چنين جهتي‌ست، و از خلال چنين مسيري، كه مي‌تواند ضرورتِ ما و نيما را به هم بپوندد؛ تا ضرورت نوشتن از نيما، همان ضرورتي بشود كه او را در آن سال‌ها به نوشتن وامي‌داشت: (ضرورتِ) معاصرت.

حالا، بررسيدن و دريافتنِ مفهوم معاصرت را از همين پرانتزِ ضرورت آغاز كنيم: چرا پرانتز؟ چرا (ضرورت) و نه ضرورت؟ اين دو هلال خميده از كجا مي‌آيند؟ از ضرورتِ به طور ضمني نهفته در خود مفهوم معاصرت. در واقع، معاصرت را بايد آن امري دانست كه به محض به معرض آمدن و نمايان شدن، تمامِ آن‌چه را كه پيش‌تر خود را به شكل و هيئتِ ضرورت مي‌نمايانيد، ميان دو بازوي خميده‌اش متوقف و معلق مي‌گردانَد. به اين معنا، معاصرت خودْ چيزي نيست، جز ضرورتِ معاصرت.

از طرف ديگر، و از منظري لغت‌شناسانه، (امرِ) معاصر، قبل از هرچيز، ريشه در "عصر" دارد؛ و از اين طريق است كه با زمان رابطه مي‌يابد. رابطه‌اي دوگانه: عصر، هم‌زمان كه جزء و از جنس زمان است، با زمانِ سازنده‌ي خود تفاوت دارد. و درست به سبب همين تفاوت است كه عصر نام مي‌گيرد. عصر بازه‌اي در دل زمان است؛ پرانتزي با بازوان مبهم كه ناگهان و در دقيقه‌اي تصميم‌ناپذير، در پيوستار راكد زمان ازلي-ابدي ظاهر مي‌شود، در آن گسست مي‌افكند، و به تعبير عاميانه «آن را از راهِ راست منحرف مي‌گرداند» و به جهتي ديگر مي‌برد. «به بيان دقيق‌تر، معاصربودگي نوعي رابطه با زمان است كه از طريق قسمي ناپيوستگي و زمان‌پريشي به آن اتصال مي‌يابد. كساني كه به خوبي با دوران خود تطابق دارند و آن‌هايي كه از هر لحاظ كاملن به آن گره خورده‌اند، معاصران آن زمان نيستند.» در حالي كه معاصر، متقابلن با احضار تمام گذشته‌ي متصل به، و هم‌زمان، آينده‌ي انگار منتج از زمان حال، با حالِ حاضر زاويه مي‌گيرد و آن را مسئله‌دار مي‌سازد.

نيما چگونه شعر فارسي را مسئله‌دار مي‌سازد؟

آن رابطه‌ي دوگانه‌ي عصر و معاصر با زمان -در هرسه حالتِ صرفي‌اش- اين‌جا نيز هم‌چنان دركار است: نيما، نخست بايد از ماضي بياغازد، از بعيدترين قرن‌ها، از منوچهري شروع كند و بيايد برسد به سعدي و حافظ و مولانا در ميانه‌ها و استمرار داشته باشد تا «اعلا درجه‌ي ترقي‌ي شعر ايران» يعني سبك هندي؛ و بعد بازهم جلوتر بيايد و به مكتب بازگشت و شعر مشروطه برسد و اين‌گونه، با جمع كردن و تغليظ تمام آن گذشته در نقطه‌ي اكنون، به زمان حال بيايد و، در عين حال، از حال حاضر فاصله بگيرد. فاصله‌اي كه او را معاصر مي‌سازد و به اين شكل، شعرش را به آينده، به آيندگان، به ما و پس از ما مي‌رسانَد.

و ما، در ادامه‌ي متن، بررسي‌ي مسائل نيما را با همين شكل ادامه مي‌دهيم؛ با شكل شعر نيما كه به شيوه‌اي شمايل‌گون، همان رابطه‌ي دوگانه با سنت شعر كلاسيك ايران را بازمي‌نماياند. چراكه از طرفي شعر او مصالح و مظاهر شعر كلاسيك را، قافيه و رديف و وزن عروضي و مصراع را، دارد؛ اما از سوي ديگر، گرچه شعر او تمام اين عناصر صوري و شكلي را در خود جمع مي‌آورد، اما آن‌ها را سرِجاي معهود و مقررشان قرار نمي‌دهد. و گسست نيما، اين‌جا نما مي‌يابد. گويي دست شاعر چون تندبادي سهمگين به كلمات و ابيات برخورد كرده؛ قافيه‌ها را از سرجاي گرم و نرم‌شان در انتهاي مصرع‌ها(ي زوج) كنده و در سرتاسر تنه‌ي پُرپيچ و خم شعر پراكنده كرده؛ ميانِ كلماتِ ادبي و مودبِ هم‌خانواده و هم‌ريشه‌ي شعر فارسي رخنه كرده، و كلماتي دهاتي و غيرادبي را، داروگ و سيوليشه و كك‌كي و كاچ و تلاجن و خيلي‌هاي ديگر را، از يك گويش محلي -طبري- به زور بين‌شان چپانده تا براي خود بچرخند و ولگردي كنند؛ و نهايتن، با اين پخش و پلا كردنِ كلمات، مصرع‌هاي شيك و شكيل شعر فارسي را، كه شده به ضرب و زورِ ضرورتِ شعري و پس و پيش كردن اركان جمله، و حتا گاه هجاهاي كلمات، هم‌اندازه و از نظر صوتي و طولي مساوي‌ي هم مي‌شدند، دراز و كوتاه و بي‌قواره كرده.

به اين صورت است كه در رويارويي با شعر نيما، انگار با يك شعر كلاسيكِ از ريخت افتاده و دفرمه مواجه‌ايم؛ (بيهوده نيست كه نيما اشعار خود را "قطعه" مي‌نامد) و هم‌زمان، با شاعري كه خلاف گذشتگان، جاي آن‌كه تمام هم‌وغم‌اش را صرف نظم دادن به قوافي و آنكادْر كردن مصاريع كُند، پياپي در حالِ به‌هم زدن و درهم ريختن صورت شعر فارسي‌ست؛ تا جايي كه با كسر كردن‌ها و جابه‌جا گذاردن‌هاي مكررِ عناصر و صنايعِ شعر، ناگهان، شعر خوْد از ميانِ صورت خونين و خط‌وخراش خورده‌ي قطعه، سر بيرون كند.

و البته، هم‌چنين با شاعري كه تنها اين تغييرات شكلي را كافي نمي‌داند، و مدام در نامه‌ها و نوشته‌هاي پراكنده‌اش، از ضرورتِ تغيير طرز كار صحبت مي‌كند: «عمده طرز كار است.» و به اين منظور، در بازخواني‌اش از متون كلاسيك، نظامي را به سبب نزديكي به آن‌چه خود عينيت و ابژكتيو بودن شعر مي‌خواند، به معاصرت برمي‌گزيند؛ و با همراهي‌ي او در مقابل سنتِ وصفِ حالي‌ي شعر فارسي جبهه مي‌گيرد. تا باز به گفته‌ي خودش «آن مدل وصفي و روايي را كه در دنياي باشعورِ آدم‌هاست» جايگزين بيان سوبژكتيو شعر سنتي‌ي فارسي سازد.

بنابر همه‌ي اين‌ها، يعني به اتكاي آن رابطه‌ي گسست-پيوستِ توامان از /با سنت/زمان؛ و همين‌طور «توانايي‌اش در معاصر بودن نه‌تنها با قرن و اكنون‌اش، بل‌كه هم‌چنين با فيگورهاي اكنونيت در متون و اسناد گذشته» است كه نيما مي‌تواند تمام آن سنت "باشكوه و پرافتخارِ" متورم از فصاحت و بلاغت و صناعت را، يك‌جا، و در چند سطر كوتاه هريك از شعر/قطعه‌هايش احضار كند، در حالي‌كه پيشاپيش در برابرش جهت گرفته است.

اين‌گونه است كه نيما در انتهاي ادوار سرگيجه گرفته‌ي شعر كلاسيك، نقطه‌اي مي‌گذارد، و از آن نقطه به بعد را عصري مي‌سازد كه از او آغاز مي‌شود و تا به امروزِ ما مي‌رسد.

اگر تا اينجا، پرداختن به نيما معاصرت را آن ضرورتي نمايانيد كه او را از نوشتن ناگزير مي‌كرد؛ حالا و از اين نقطه‌ي متن به بعد، بايد بكوشيم تا نشان دهيم كه چرا باز و همچنان، تنها معاصرت مي‌تواند آن جهتي باشد كه ما را در مسيري واصل به نيما قرار مي‌دهد، و به دومين ضرورت، ضرورت پرداختن به او مي‌رساند.

همان‌گونه كه نيما با معاصر و مسئله‌دار كردن شعر فارسي، تمام شاعران فارسي‌زبان پس از خود را، تا به حال، و در هر سبك و شيوه‌ي سرايش، خطاب قرار داده‌است؛ متقابلن، هر شاعرِ پس از او نيز، به محض خواستِ معاصرت، ناگزير از احضار كردن و جهت‌گيري در برابر اوست. و درست به دليلِ در معرضِ همين خطابِ دوسويه قرار داشتن است كه پس از او، حتا شاعراني كه هنوز مي‌خواهند در قالب‌ها و به شيوه‌هاي كلاسيك بنويسند، ناچارند تكليف‌شان را با «نيمايي بودن يا نبودن» روشن كنند. زيرا به يك معنا، پس از نيما، نيمايي نبودن ديگر ناممكن شده‌است: او چنان با آغشته كردن سرتاسر شعر فارسي به ويروس معاصرت، در اجزا و سلول‌هايش رخنه كرده كه در تماميِ اين سپهر همواره حاضر است؛ و حتا به طور كنايه‌آميزي، در نيمايي نبودن (نيمايي-نه-بودن).

از طرف ديگر، همين موضع نيما، همين جايگاه ويژه كه او را در مقام مُبدع، بنيان‌گذار و آغازگر قرار مي‌دهد و برايش خطاب قرار دادن تمام شاعران پس از خود را ميسر مي‌سازد، او را مستعد بدل شدن به شمايل شبح‌گون "پدر" شعرنو مي‌كند. و هم‌زمان مي‌تواند آثارش را به ميراث ادبي-فرهنگيِ آن تقليل دهد.

تحت چنين شرايطي‌ست كه براي تمام پسران خلف –شاعران نيمايي به معناي عام آن- هنگام مواجهه با هرگونه بدعت نظري و عملي، و يا هر ايده‌ي حاملِ «عبور از نيما»، «بازگشت به نيما» واكنشي نه تنها وسوسه‌انگيز، كه چونان ضرورتي محتوم مي‌نمايد. ضرورتي مشابه با آن كه همواره مؤمنان و اهل صلاح را به «بازگشت به صدر» و «بازگشت به نصّ» فرامي‌خواند. اما درواقع، و به‌عكس، اين آن شبح وسوسه‌گر است كه خودْ همواره در حال بازگشت به آن‌هاست. اينجاست كه معاصرت مي‌تواند همچون تعويذ و باطل‌السحري عمل كند كه ما را از ميل بنيادگرانه‌ي رجعت به اصل و نصّ، خلاصي بخشد. تعويذي كه در شمايل نيماي معاصر كار گذاشته شده، و ميراثي‌ست كه تنها پسران ناخلف او-فرزندان "مسئله‌ساز"ش- درش‌مي‌يابند. آن‌ها كه مي‌دانند نيما خودْ پيشاپيش از ما و نيما يوشيج عبور كرده و گذشته‌است.

با بازگشت به بند دوم مي‌توان گفت اين معاصرت است كه با تكه‌تكه كردن زمان، با بخش‌بندي و وقفه انداختن در آن، و خلق تفاوت كيفي ميان زمانه و عصر نشان‌مان مي‌دهد «بازگشت به نيما» نه تنها عقب كشيدن و پس رفتن در محور طوليِ زمان تقويمي و رسيدن به زماني در-گذشته كه «نيماي اصيل» در آن مي‌زيست و مي‌نوشت، نيست و نمي‌تواند باشد؛ بلكه فراروي و جلو آمدن تا عصري‌ست كه نيماي معاصر در آن ضرورت نوُنوشتن را، همواره و مدام، درمي‌يابد. آنجا كه به بياني تمثيلي، با فاصله گرفتن از انوار كوركننده‌ي زمان حاضر، مي‌توان به «شبِ» نيما چشم دوخت و در آن مستقر شد. شب تاريكي كه همواره همراه و پيايند هر عصر است؛ زيرا «تمام ادوار براي كساني كه به شكلي معاصر آن‌ها را تجربه مي‌كنند، تيره و تارند. معاصر كسي‌ست كه دقيقن مي‌داند به چه شيوه‌اي به اين ظلمت چشم بدوزد، همان كسي كه قادر است با فروبردن قلم‌اش در سياهي‌ي زمان حال بنويسد».

بنابراين، نتيجه‌ي غايي‌ي پرداختن به ضرورت معاصرت، فاش كردن اين حقيقت به ظاهر متناقض است كه براي بازگشت به نيما، بايد همواره و دائمن از او عبور كرد، تا بتوان نيمايي (نه) بود. چراكه شمايل نيماي معاصر، از اساس، جلو و وراي ما و زمان ماست كه شكل مي‌بندد. به عبارت ديگر، گرچه به علت پيوند داشتن با معاصرت و وام گرفتن ضرورت آن بود كه به محض نمايان شدنِ نيما، «نيمايي بودن» چونان ضرورتي ظاهر شد كه براي هميشه خطِ‌ سير و جهت شعر فارسي را دگرگون كرد، فرارفتن از نيما آن ضرورتِ دوم، آن ضرورتِ بالقوه نهفته در خود نيمايي بودن است. ضرورتي كه نتيجه‌ي محتوم معاصرت نيماست؛ و كه اين، همان ضرورتِ ماست.

منبع : سايت تبيان

براي مشاهده اشعار نيما يوشيج كليك كنيد


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد