دوشنبه ۱۲ اسفند ۹۸ | ۱۹:۴۷ ۳۱ بازديد
مي بافت دست سنگ
گيسوي رود را
مي ريخت آفتاب
پولك بروي دامن چين دار آب مست
يك تكه ابر خرد
از ابرهاي تيره جدايي گرفت و رفت
مي بافت دست سنگ
گيسوي رود را
مي ريخت آفتاب
پولك بر روي دامن چين دار آب مست
يك تكه ابر خرد
از ابرهاي تيره جدايي گرفت ، و رفت
تنها نهاد سايه ابر كبود را
كوتاه كرد قصه گفت و شنود را
بود و نبود را