دوشنبه ۱۲ اسفند ۹۸ | ۱۹:۴۷ ۳۱ بازديد
اي آمده از راه در اين ظلمت جاويد
فانوس رهايي به ره باد نشانده
اي آمده از چشمه ي خورشيد تمنا
دامن لب مرداب پر از ننگ كشانده
اي بركه گم گشته به صحراي محبت
مگذار كه تن بر تو كشند شاعر بد نام
مگذار زبان در تو زند اين سگ ولگرد
مگذار كه اين هرزه برويت به نهد گام
تب دار ، لب تشنه به هم دوز و ميالاي
با بوسه ي مردي كه گنه سوخته جانش
آغوش تهي دار از اين كالبد پست
بر سينه ي پر مهر خود او را مكشانش
گم كن نگه سوخته را در ته چشمت
از ديدن اهريمن ناپك بپرهيز
باخشم بهم ساقه بازوي گره زن
بر شانه اين شاعر خودخواه مياويز