دوشنبه ۱۲ اسفند ۹۸ | ۱۹:۴۷ ۳۲ بازديد
پنجره را باز كن به كوچه متروك
نور بتابد بروي كاشي درگاه
تا نگه خسته ات غبار ره از تن
پك كند ژرف چشمه هاي گم ماه
پرده قلمكار را به ميخ بياويز
تا فكند مه پرند نور برويت
تا بچكد تك ستاره اي ته چشمت
تا بكشد باد مست ، دست بمويت
سفره بيفكن بروي قالي كهنه
دسته گلي در كنار ايينه بگذار
فوت بكن در چراغ روي بخاري
تنگ تهي را ز روي طاقچه بردار
پنجره را باز كن كه آمدم امشب
خسته ز ميخانه هاي شهر سياهم
پنجره را باز كن مگر تو نگفتي
پنجره گر باز بود چشم به راهم ؟
نعره كشيدم كه
اي پنجره بگشاي
لب ز لبي وانشد سوال كند كيست ؟
پنجره بسته ست آه پنجره بسته ست
هيچ كسي در اتاق منتظرم نيست