شعري از زنده ياد قيصر امين پور

مشاور شركت بيمه پارسيان

شعري از زنده ياد قيصر امين پور

۳۱ بازديد
  قيصر امين پور ،سوگوارانه

با تابوتي سنگين بر شانه مي‌گذشتم

عابران تماشاگر به من تنه مي‌زدند

و به طعنه مي‌گفتند:

«نمي‌توانند عاشقانه بخوانند

وگرنه زخم را سرودن تا كي؟

جنگ را سرودن تا چند؟»

تابوت برادرم را

از شانه برگرفتم

و بر زمين نهادم

دندان نفرتم را

از غلاف جگر به نعره برآوردم:

چه بايد گفت؟

تا شما را خوش آيد، چه بايد گفت؟

چگونه تابوت بر شانه عاشقانه بخوانم؟

گيسوان همسر كه را بسرايم؟

شگفتا بي‌غيرتمندان كه شمايانيد!

مرا به چه مي‌خوانيد؟

آي داعيان مردانگي!

چه كساني دوست مي‌دارند

در هزاران نسخه

تصوير زن خويش را تكثير كنند

و در هزاران آيينه

برهنه، به نمايش بگذارند؟

در كدام ساحل آرام مگر

لنگر گرفته‌ايد

كه اين‌گونه با سبك‌باري تماشاگر طوفانيد؟

شگفتا چگونه از صراحت فرياد ناگزير نباشد

آن كه پيراهنش در باد آتش گرفته باشد؟

و چگونه عاشقانه بخواند

آنكه در آستانه دهان اژدها دست و پا مي‌زند؟

مار اژدهايي عظيم

كه زهر دندانش زندگي را مسموم مي‌كند

و بدينسان زخمي عمومي

بر گرده ايل و قبيله ما تحميل شد

از اين‌گونه زخمي كه بر بي‌خطي ديوار

و بي‌طرفي باد

خط كشيده است

چگونه تا كنون خون رگانتان را

به آتش نكشيده است؟

زخمي از اين طراز كه بر تمام زندگي

تحميل مي‌شود

زخمي از اين دست كه سراسر بودن را

دهان گشوده است

چگونه پاره‌اي از بودن را

- سرودن را-

چشم بپوشيد؟

هنگامي كه بر سر زندگي

- بر سراسر زندگي-

صخره‌هاي مرگ مي‌بارد

مگر شعر فرسنگ‌ها فرسنگ

از زندگي گريخته باشد

و گرنه چرا ديواري برگرده‌اش آواز نمي‌شود؟

مگر شعر در اين هنگام

در كدام پناهگاه آرام

پنهان شده است؟

مگر شعر را جز دل

پناهگاه ديگري است؟

دلي كه سنگ نيست

دلي كه سنگري است

مگر شعر خريد روزانه را از خيابان نمي‌گذرد؟

مگر روزنامه نمي‌خواند؟

مگر چيزي از زندگي نمي‌داند؟

شگفتا ما از اين پيش‌تر

مي‌دانستيم كه گاه مي‌بايست

در زندگي جنگ كرد

اما نمي‌دانستيم كه مي‌توان

در جنگ زندگي كرد

باري شما چگونه

مادري را كه از نوازش دستانش

و حمايت آغوش مهربانش برخورداريد

اين‌گونه گلودريده و گيسوبريده

در دهانه آتش وا مي‌گذاريد

و دل به زمزمه مي‌سپاريد؟

شگفتا شما شعر چه مي‌دانيد؟

حتي اگر آينه مي‌‌دانيد

بگذاريد آينه‌ها راست بگويند

بگذاريد تا هر چه در آنهاست بگويند

دست از دهان شعر برداريد

بگذاريد بجوشد

بگذاريد پوتين بپوشد

بگذاريد شعر، در آستانه وداع

يك لحظه بنگرد

گونه مادرش را

كه با گوشه چادرش پاك مي‌شود

بگذاريد شعر قرآن بر پيشاني بگذارد

كودكش را در آغوش بفشارد

در آيينه با خودش خداحافظي كند

و بر خدا سلام كند

بگذاريد شعر در بسيج ثبت نام كند

بگذاريد شعر

از كارخانه كالبدهاي پولادين

و صنايع سنگين

مرخصي بگيرد

از پنجره قطار دست تكان دهد

بر پيشاني سربند سبز ببندد

و بر مرگ بخندد

بگذاريد شعر

دست از گيسوان پرچين بردارد

و پاي در ميدان پرمين بگذارد

شعر تو مي‌بايد

مصراعي از بيت‌المقدس را بسرايد

شعر تو مي‌تواند

هزاران گردان دل را اسير كند

امشب بيا يك‌بار

نه از دشمن

از خويشتن بگريزيم

و در قرارگاه بيقرار سينه‌هامان

عملياتي گسترده را طرح بريزيم

تا محور شرقي دل را

آزاد كنيم

راستش را بگو

هنگامي كه مي‌بيني

جواني، تمامي جانش را

برخي بي‌خيالي تو مي‌كند

و كودكي، تمام دلش را

در قلكي كوچك مي‌شكند

و به صندوق كمك به جبهه‌ها مي‌شكند

و به صندوق كمك به جبهه‌ها مي‌ريزد

تو دلت نمي‌خواهد

تنها

برگي از دفتر شعرت بكني

آن را تا كني

و به صندوق بيفكني؟

تابوت برادرم را برداشتم

بر شانه گذاشتم

و شتابان از خيابان گذشتم

از پشت سر گويا

صداي پا مي‌آمد

شگفتا

تابوت سبك‌تر شده بود...

منبع : سايت تبيان

براي مشاهده اشعار قيصر امين پور كليك كنيد


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد