به مناسبت سرنگوني هواپيماي مسافربري ايران به دست سربازان جامعه ي باز
دريا! دريا! صبور و سرد چرايي
دست گشادي نياز را و نشستي
ديري در معبد سكوت سترون
بر دل داغ هزار سرو سيه پوش
در سر تصوير مرگ سرخ سياووش
در چشم اما عبور آتش و آهن
دريا! با تازيانه هاي فرنگان
خونين بر گرده ات گشاده زبانها
تا كي خواهي صبور و سرد به جا ماند؟
لختي ياد آر از آن شكوه كه پژمرد
چون زخمي شعله ور كه در جگر من
ديوي شد ژرف كاو و جان مرا خورد
لختي ياد آر، نيمروز نه اين بود
خسته، خراب، آستين پر از ستم و سنگ
بر شده بر بام آسمانش فغانها
ياد آر از تاجبخش و رخش ظفرپوي
وز پي فرّ و فروغ روي فرامرز
آنگاه، آيينه گزين خداوند
تفته تر از تفتان، آفت دل گشتاسب
زاده ي سام، آفتاب زاد دماوند
دريا! تنها نه نيمروز گرفتار
در نفس سهمناك باد فرنگ است
فتنه ي آن ديو، هرچه چشم پريوار
عطسه ي آن اژدها، هرجا جنگ است
از بس آمد شد غريبه ي غربي
موج دروغين گرفته گرم به سيلي ت
دريا! راضي مشو فرنگ بريزد
خون سياوُش وشان به دامن نيلي ت
بر تو نه بسيار گام ها زده ام من
با دل اندوهناك در شب روشن؟
دريا! آه اي دل دريده ي سهراب!
خون مني، نقش تازيانه ي بهرام!
اشك مني بر تن فسرده ي بيژن!
آه خليج شكسته! تيشه ي فرهاد!
تا كي در بيستون شيون شيرين
نفرين مادران شيفته در باد؟
نعش جوانان به روي شانه ي گرداب؟
ديدي آه اي خليج خون نياكان
سيمرغ خونچكان چگونه فرو ريخت؟
ديدي و از شرم خويش در پس هر پلك
چشمي پنهان شدت، چو ماتم پاكان
در دل درواي من _سراب ستمكار_
ايرانم من خليج! مرغ گرفتار
بالي خون حسين در شب موعود
بال دگر، خون پر فشان «فرود»م
كز تب روزي كه «توس» مي زندم راه
مي شكفد چشم تر، در آتش و دودم
دريا! دامان سبز من كه در آتش
سرختر از دوزخي و لانه ماران
امواجت هركدام، گور گلي سرخ
گردابت نعش سرنگون سواران
ايران مي گفت و باد با خود مي برد
بر هر موج از خليج خونين، خاموش
آينه اي ارغواني از شب تاراج
چيزي مي شد در آفتاب فراموش
دريا! دريا! سمندرسفر رنج
صاحب زنجي كن از كنام برون آي