صبحگاهي سرد و تاريك و گرفته،
در حياطِ كوچكِ خاموش،
در كنارِ باغچه،
تنها و افسرده،
چشم،
بي شوقِ تماشا،
مات
بر سكونِ چهرۀ گنگِ زمستان
:يك در خت اينجا
بر درنگِ مُنتهاي قامتِ خود ايستاده،
خسته و آزرده از دردِ كهنسالي ست
:صحن رؤياهاش سرد و ساكت و تاريك،
خالي از نو رُستگي در منظرِ برگ و شكوفه،
خاطرش در بسته بر امّيدِ يك ديدارِ ديگر
با بهارِ ديگري كه تا زمستان مي رود،
آماده،
مي آيد
...و هميشه خواهد آمد
...ناگهان من
با صداي كوبه هايي دلشكاف و خشك،
شايد از منقارِ تيز داركوبي شوخ
در هراس افتادم و لرزيد سر تا پام
!با خيالِ جست و جوي آن پرنده
چشم را، بيهوده، در هر سو دواندم؛
آن صدا در ذهن من از داركوب،
امّا
در حقيقت پيك و پيغام و سلامي بود
از سرانگشت ظريف بچّۀ همسايۀ خوب نجيب من
:با چه شوري،
با چه احساسي
-
تا نگاهم را به ديدارش برم بالاو سلامش را بگيرم،
-داشت پشت پنجره بر شيشه مي كوبيد؛
با چه لبخندِ درخشانِ بزرگي كه،
بناميزد
!عالمِ پايين و بالا را
سراسر
مي گرفت وُ
روشني و خُرّمي مي داد وُ
يكباره جوان مي كرد،
در بهاري پاك و بي پاييز
زندگي را جاودان مي كرد
!من، دلم آمد به خود،
دستم به ياد آورد و بالا رفت
و لبم،
چشمم،
دلم،
دستم،
زد به روي دخترك لبخند،
و دلش كه از محبّت يافت اطمينان،
با دلي خرسند،
به درون خانه برگشتم
.