اشراق

مشاور شركت بيمه پارسيان

اشراق

۳۰ بازديد

 

صبحگاهي سرد و تاريك و گرفته،

در حياطِ كوچكِ خاموش،

در كنارِ باغچه،

تنها و افسرده،

چشم،

بي شوقِ تماشا،

مات

بر سكونِ چهرۀ گنگِ زمستان:

يك در خت اينجا

بر درنگِ مُنتهاي قامتِ خود ايستاده،

خسته و آزرده از دردِ كهنسالي ست:

صحن رؤياهاش سرد و ساكت و تاريك،

خالي از نو رُستگي در منظرِ برگ و شكوفه،

خاطرش در بسته بر امّيدِ يك ديدارِ ديگر

با بهارِ ديگري كه تا زمستان مي رود،

آماده،

مي آيد ...

و هميشه خواهد آمد...

ناگهان من

با صداي كوبه هايي دلشكاف و خشك،

شايد از منقارِ تيز داركوبي شوخ

در هراس افتادم و لرزيد سر تا پام!

با خيالِ جست و جوي آن پرنده

چشم را، بيهوده، در هر سو دواندم؛

آن صدا در ذهن من از داركوب،

امّا

در حقيقت پيك و پيغام و سلامي بود

از سرانگشت ظريف بچّۀ همسايۀ خوب نجيب من:

با چه شوري،

با چه احساسي

- تا نگاهم را به ديدارش برم بالا

و سلامش را بگيرم، -

داشت پشت پنجره بر شيشه مي كوبيد؛

با چه لبخندِ درخشانِ بزرگي كه،

بناميزد!

عالمِ پايين و بالا را

سراسر

مي گرفت وُ

روشني و خُرّمي مي داد وُ

يكباره جوان مي كرد،

در بهاري پاك و بي پاييز

زندگي را جاودان مي كرد!

من، دلم آمد به خود،

دستم به ياد آورد و بالا رفت

و لبم،

چشمم،

دلم،

دستم،

زد به روي دخترك لبخند،

و دلش كه از محبّت يافت اطمينان،

با دلي خرسند،

به درون خانه برگشتم.


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد