نالۀ ملتمسانه اش را كه مي شنوي
كوچك ترين سكّۀ تهِ جيب را
با غرورِ يك مسيح دروغين
همچون شفايي پوك نثارش مي كني
.صداي سرفه اش
كه آهنگ وحشت دارد،
سينه ات را سخت مي خراشد،
و تو بر خاك تف مي اندازي
و سيلابي از چرك و خون
تو را دنبال مي كند
.وقتي كه فاصله، رشتۀ نالۀ او را در هوا مي بُرّد،
تو هنوز بيمناكِ آني
كه صدايت در سينه به طلسم نشسته باشد؛
به اطراف مي نگري،
و چون خود را تنها مي يابي،
طلسم را مي شكني و يك بار، دوبار، ده بار مي گويي
: «مريم عذرا گناهانش را ببخشد!»و پي در پي بر سينه صليب مي كشي
.امّا از ياد برده اي كه او
در كوچه هاي جواني تو
با سخاوت آفتاب مي گذشت
و گناهان تنها و يتيم را به زير دامن مي گرفت
.با قلب مريم،
با دستهاي مسيح،
با گيسوي مجدليه،
با رحمِ مغبونِ همۀ خواهران او
و با حنجرۀ همۀ پرندگان خوش آواز
در ميكده هاي مبروص،
در معبدهاي فتنه و فريب
با الهامِ اندامش در رقص
و مكاشفۀ خونش در آواز
همۀ معلولانِ از خود خستگي را شفا مي داد
.حنجره اش دروازه اي بود
به سينه اي بيكران
كه شب در آن بود و ستاره هايش
و درياها و جنگلها
و عشق
.مجدليۀ عذرا گناهانت را ببخشد
!