به هجر زنده ازان ماندم كه جان به راه تو دربازم
به سوي من قدمي بردار كه سر به پاي تو اندازم
تو را چو پيش نظر آرم غزل فرو چكدم از لب
هزار پنجره بر باغي هزار حنجره آوازم
نوازش از تو نمي بينم نمي كشي به سرم دستي
به دست و پنجه ي تو سوگند كه دلشكسته ترين سازم
مرا مگو كه چرا اينسان ز خويش بي خبر افتادي
چو هيچم از تو فراغت نيست به خود چگونه بپردازم
شراب كهنه ي عشق تو چو خون تازه دود در رگ
عجب مدار كه در پيري هنوز قافيه پردازم
مگر نه دانه برون آيد ز خاك با مدد باران
دود چو اشك به روي من چگونه گل نكند رازم
به خيره از پي بازي رفت ولي به ششدر غم افتاد
دلي كه لاف زنان مي گفت كه نرد عشق نمي بازم
نمي شود كه سر تسليم به پاي تو ننهم اي غم
كه گر به جنگ تو برخيزم شكست خورده ز آغازم
ز اوج گرچه در افتادم ز آسمان نگسستم دل
نمانده بال و پري اما هنوز عاشق پروازم
به زندگاني پوچ خود چه اعتماد توانم كرد
شرار دلزده از عمرم حباب خانه براندازم
مگر به مرگ رود بيرون هواي كودكي ام از سر
كجاست دايه ي دلسوزي كه مادرانه كشد نازم
چقدر فاصله افتاده ميان دلبر و دلداده
خداي من مددي فرما به آن صنم برسان بازم