هنوز از بوي گيسويي پريشان مي توانم شد
به روي خوب چون آيينه حيران مي توانم شد
ز پيري گرچه خاكستر نشسته بر سر و رويم
چو اخگر شسته رو از باد دامان مي توانم شد
پس از عمري زند گر خنده اي آن گل به روي من
به چندين رنگ چون بلبل غزل خوان مي توانم شد
به جرم ناتواني كاش از چشمم نيندازد
كه بر گردش توانم گشت و قربان مي توانم شد
به هيچم گر كه مي داني گران اي عشق مهلت ده
ز قحط مشتري زين بيش ارزان مي توانم شد
جهان گر از بخيلي برنچيند زود خوانش را
دو روزي بر سر اين سفره مهمان مي توانم شد
مرا كفر سر زلفت ز ايمان باز مي دارد
اگر جستم ز دام او مسلمان مي توانم شد
ميان شادي و غم با خيالت عالمي دارم
ز برق خنده ات چون ابر گريان مي توانم شد
ز هجرت خشك تر از شاخه در فصل زمستانم
رسي گر چون بهار از ره گل افشان مي توانم شد
به بازي بازي از ميدان هستي مي روم بيرون
مشو غافل كه زود از ديده پنهان مي توانم شد