دوشنبه ۱۲ اسفند ۹۸ | ۱۹:۴۳ ۳۳ بازديد
در ملك بي نشاني رانديم كام خود را
تا اوج طاق نسيان برديم نام خود را
ما را به خوردن دل باشد مدار چون ماه
بر خوان خويش خورديم رزق تمام خود را
لطف زباني او كم شد چنانكه چندي ست
نشنيده ام جوابي زان لب سلام خود را
در عين تشنه كامي مستان چو ناز بينند
بر سنگ بي نيازي كوبند جام خود را
تا چند باز ماند مانند چشم حسرت
زين خاكدان گسستيم پيوند دام خود را
همچون اجل به سر تاخت موي سفيد ناگاه
سر كرد پيك پيري با من پيام خود را
جان را به صيقل عشق از تيرگي بر آور
پيوند جاودان كن با صبح شام خود را
تا ساغرت درست است مانند جام لاله
از لحظه هاي فرصت پر ساز جام خود را
چندان كه ناله كرديم يك دل ز جا نجنبيد
بر سنگ آزموديم سوز كلام خود را