دوشنبه ۱۲ اسفند ۹۸ | ۱۹:۴۲ ۳۱ بازديد
گاه مى آمد از سَمت آوچه
با آتابى آه زير بغل داشت
او آه يك خانه از مهربانى
در دل پاك اهل مَحل داشت
راستى از همان روز اول
دوست من پريدن بلد بود
مثل يك شعر، خوب و صميمى
مثل يك قصه مستند بود
درس او بود يك چيز ديگر
غير جبر و علوم و رياضى
بر لبش بود فعل شكفتن
حال او بود بهتر ز ماضى
خوب فهميده بودند مردم
او در آيينه ها خانه اى داشت
دفترى از الفباى پرواز
در دل تنگِ پروانه اى داشت
گرچه در آوچه مان نيست ديگر
سايه اش در دلِ آوچه جارى است
در زمستانِ سوزانِ هر سال
آوچه با خاطراتش بهارى است
عكس او را آه مى بينم انگار
مى آشم سخت از خود خجالت
اى پرنده، پرنده، پرنده
آاشكى مال من بود بالت
باز پايان شعر من آمد
آى غمها
! چه بى انتهاييدخسته ام ديگر از اين جدايى
دوستانِ شهيدم، آجاييد
...؟!