دوشنبه ۱۲ اسفند ۹۸ | ۱۹:۴۲ ۳۲ بازديد
باز هم چفيه او را برداشت
با خودش چيزى گفت
باز مانند دو غنچه، دَر اشك
گونه هايش بشكفت
بالِش گُل گلىِ زيبايش
باز دختر را ديد
وقتى او چفيه داداشش را
مثل گل مى بوييد
...دختر قصه ما خوابش برد
رفت تا باغ بهشت
باز با ساقه گل، بر تن برگ
جمله اى خوب نوشت
:اى آه در درس شهادت ، ايمان
»نمره تو شده بيست
فصل زيباى بهار آمده است
«...
جايت امّا خاليستباز پيچيد صداى پدرش
:دختر آوچك و ناز
! »صبح شد، ديدنِ داداش بس است
«...
شده هنگام نمازدخترك پا شد و خنديد، ولى
دل او آنجا بود
دل او توى بهشتى سرسبز
با بسيجى ها بود
!